فلسفه و
کودک باعث افزایش توانایی استدلال و درک بیشتر از خود و جهان
پیرامون میشود و به دنبال آن بچهها را قادر میسازد تا مسائلی را
که بر زندگی آنها تأثیر گذار است عمیقاً بررسی کنند؛ ولی آیا در
حال حاضر جامعه ما به احساس نیاز آموزش فلسفه و کودک رسیده است؟
متأسفانه باید بگویم خیر؛ و علت آن این است که در کشور ما فلسفه
هنوز به منزله دانش مطرح است، نه بعنوان یک مهارت! فلسفه در اینجا
رشته و دانش است و دانش هم چیزی نیست جز مجموعه منسجمی از اطلاعات،
که به وسیله آن دانش فرد افزوده میشود.
حالا وقتی که
فلسفه در کشوری به عنوان یک دانش مطرح شود، روی آوردن به آن
میشود دانش افزایی؛ در نتیجه احساس نیاز کودک هم میتواند دانش
افزایی در گستره فلسفه باشد. البته در بزرگسال هم همینطور است،
زمانی که من به درس شرح منظومه میرفتم استادم میگفت: اگر اطلاعات
وسیعی در فقه، اصول و منطق ندارید، من جایز نمیدانم سر کلاسم
بیائید. با این تعبیر پرداختن به فلسفه، بلوغ فکری بالایی
میخواهد.
اگر شما فلسفه را به عنوان مهارت در نظر بگیرید، فیلسوف هم،
میتواند مثل یک طبیب و روانشناس، به ما مهارت بیاموزد. بنابراین
از فلسفه با این تلقی، توقع میرود که زمینه مشاوره ، مهارتهای
زیستن و مهارتهای فکر کردن را فراهم آورد؛ پس فیلسوف بودن در
اینصورت دانش افزایی نیست. حالا اگر در جامعه ما، این طرز تلقی از
فلسفه شکل بگیرد چه اشکالی پیش میآید.
بچه هم باید
مهارت زیستن یاد بگیرد و هم مهارت اندیشیدن، در غرب به این تلقی
احساس نیاز شده است. تلقی سومی هم میتوان از فلسفیدن داشت و آن
تجربه فلسفی است. که البته کودکان بیش از بزرگسالان مستعد تجارب
فلسفیاند
- این تجربه فلسفی که فرمودید به چه معنا است؟
- اگر فلسفه را به معنای تجارب فلسفی بکار بگیریم، فلسفیدن به این
معنا، یک فعالیت منطقی عقلانی صرف نیست بلکه مواجهه خاص با پیرامون
است. ببینید برای مثال؛ الان دارد یک برف زیبایی میآید و من
میتوانم از این برف چند تجربه داشته باشم: یک تجربه عام یا یک
تجربه هنری که یک تجربه سطحی است و یک تجربه عمیق میتوانم از این
دانههای برف داشته باشم که در اینجا دیگر یک تجربه فلسفی مطرح
است. تمایز تجارب عرفی، علمی و فلسفی مقولهای است که باید به
تفصیل مطرح شود که من در مقالاتم به آن پرداختهام
ـ یعنی ما به تجربه فلسفی نرسیدهایم؟
- پاسخم بازهم
منفی است، چرا که احساس نیاز ما به فلسفه وکودک، یک احساس نیاز
ساختگی است نه واقعی. در این فرایند، اگر برخورد ما با فلسفه یک
برخورد لوکس و تشریفاتی باشد، احساس نیاز کاذب پیدا خواهد شد و مُد
میشود و همه میگویند که ما فلسفه و کودک داریم. ولی بیایید فلسفه
را در سطح جامعه توسعه دهیم. یعنی یک تلقی تحلیلینگرانه ایجاد
کنیم. اگر این تلقی، جا افتاد خودبخود احساس نیاز به فلسفه هم برای
کودکان ایجاد میشود.
ـ ترویج فلسفه برای کودکان میتواند راهگشای بسیاری از مشکلات
آموزشی و پرورشی باشد؛ ولی آیا زمینهها و بسترهای لازم این
منظور، در جامعه ما ایجاد شده است؟
- این سؤال مهمی
است. ما در تمدن اسلامی، زمینههای بسیار مناسبتری نسبت به غرب در
باب فلسفه و کودک داریم. اصلاً فلسفه و کودک هرگز تولد دفعی و آنی
پیدا نکرده است.درست است که آقای لیپمن، ده سال در خانه نشست و به
این قضیه فکر کرد؛ ولی در اصل، فلسفه و کودک از بسترهای معرفتی ما
جان میگیرد و متولد میشود. اگر این بسترها را مورد مطالعه تطبیقی
قرار دهیم، میبینیم که بستر آن در جامعه اسلامی ما بسی مهیاتر از
غرب است. چرا که در فرهنگ اسلامی نگاه به کودک، یک بحث ریشهای
است. ببینید! فقه ما، حقوق ما و حتی ادبیاتمان نگاه خاصی به کودک
دارد.
حقوق کودک برای
ما مهم بوده و هست. از آنطرف تعداد قصههای رمزی و داستانهای فلسفی
در فرهنگ ما خیلی بالا است. همانطور که میدانید بسیاری از بخش
های
کلیله و دمنه و حتی مرزباننامه، بر میگردد به مهارتهای تفکر و
مهارتهای زندگی که به معنی مهارتهای فلسفی است.
کتابهای شیخ
الرئیس و شیخ اشراق هم که بصورت رمزی نوشته شدهاند از این قبیلند.
بخش بزرگی از کتاب آداب المتعلمین بر میگردد به مهارتهای کودکان و
نوجوانان که در معرض آموزش و پرورش هستند. بنابراین از نظر من
زمینه و بسترهای مناسب برای تولد فلسفه و کودک در ایران وجود دارد،
منتهی حرف من این است که هرگز نباید فلسفه و کودک، تولد سزارینی در
ایران پیدا کند، و باید منتظر تولد طبیعی آن بمانیم؛ که این بر
میگردد به همان احساس نیازی که در سؤال اول پرسیدید.
- با این توضیح چه زمانی این احساس نیاز ایجاد می شود؟
_سؤال خوبی است.
بیایید فلسفه را توسعه دهید، نگذارید فلسفه محدود به رشته معین
دانشگاهی شود. واضح است که در غرب، در کنار فلسفه و کودک چیز دیگری
هم روییده که آن مشاورههای فلسفی است. همانگونه که روان شناسان
روان درمانی میکنند؛ فیلسوفان هم امروزه مشاوره فلسفی انجام
میدهند. در اینجا برای شما مثالی میزنم؛ ببینید خانوادههایی که
در آنها بیماری لاعلاجی همچون سرطان وجود دارد چه میکنند! امروزه
بشریت به اینجا رسیده که تنها خدماتی که می شود به این سرطانیها
ارائه کرد، این است که فلسفه زیستن را در اینها ایجاد کنند. در
غرب به اثر بخشی فلسفه در تسکین درمانی پی بردهاند. دقت کنید که
اگر این مریض قبل از مبتلا شدن به سرطان این جهان بینی را مییافت،
مطمئناً برای مقابله با بیماری توانا تر بود.
- توجه به عملکرد فیلسوفان نشان میدهد که ایشان قابلیت های مشخصی
را برای فراگیری فلسفه لازم میدانند، در حال حاضر برای مطرح شدن
زندگی فیلسوفانه، چه راهکاری را پیشنهاد میکنید؟
- برای روشن شدن
مطلب متذکر میشوم که اثر بخشی را باید در زیست انسان به او نشان
دهیم. چرا که زیست فیلسوفانه، با زیست غیر فیلسوفانه متفاوت است.
تا وقتی ما این مطلب را به مردم نشان ندهیم و آنها فیلسوف را کسی
ببینند که در گوشهای از جهان افتاده و تنها به نوشتن کتاب و
حداکثر تدریس اسفار مشغول است و زندگی اثربخشی ندارد، اهمیت فلسفه
را نشان ندادهایم. از طرف دیگر والدین ما از خود فلسفیدن، هیچ
مفهوم سازیای ندارند. حالا شما میتوانید والدین را قانع کنید که
به فلسفه برای کودکان اهمیت بدهند و تصور عمومی خود را از فلسفه
توسعه دهند، ولی برای اینکار حتماً لازم است که فلسفیدن را در
زندگی عملی نشان دهید. به این ترتیب بنده معتقدم که گرایش به سوی
فلسفه برای کودکان و خانوادههابه این وسیله ایجاد خواهد شد.
- معمولاً تنها جایگاهی که برای ساحت فلسفی قائلند، محیطهای
آکادمیک و دانشگاهی است، حال اگر بخواهیم کارایی و اثر بخشی
فلسفیدن در زندگی را ایجاد کنیم، باید چکار کنیم؟
- ما ادعا داریم و این ادعایمان هم حقیقی است که از یک غنای فلسفی
برخورداریم، منتهی یک مشکلی داریم و آن این است که این غنای فلسفی
را به جامعه ارتباط ندادهایم. حالا بیائیم یک جور دیگر بگوییم؛
این وجود رابط و مستقل ملاصدرا را بیاوریم در جهانبینی رایج زندگی
پیاده کنیم.
برای توضیح باید
عرض کنم که ما یک اندیشه فلسفی داریم به نام وجود رابط و مستقل؛
حالا بیاییم همین اندیشه را در زندگی روزمره نشان دهیم. من یک مثال
عرض میکنم، یک مثال ساده؛ مادری را در نظر بگیرید که جوان رشیدی
دارد و دائماً به جوانش توجه میکند، به او میرسد، به کتش نگاه
میکند، با این هدف که آیا کتش کثیف شده که آن را پاک کنم؛ اتو
ندارد اتو کنم؛ پاره شده، بدوزم؛ کهنه شده عوض کنم! حالا این فرزند
رشید، شهید شده و کتش در کُمد هست. این بار مادر به کت فرزند نگاه
میکند، اما نگاهش با قبل فرق دارد. این بار نه کهنه بودن آن را
میبیند، نه پارگی و نه کثیفیش را! اینبار با نگاه به کت، فرزندش
را میبیند. چرا که در نگاه اوّل؛ کت، هویت مستقلی داشته امّا حالا
کت، نمادی است برای فرزندش؛ یعنی وقتی کت را میبیند، بچهاش را
میبیند. یعنی دراینجا نگاه ربط انگاری، بینش عاشقانهای به میان
میآورد. بنابراین ما باید نگرش را عوض کنیم، یعنی بطور ملموس و از
طریق تبلیغ، کاربرد فلسفه را به همه افراد جامعه نشان دهیم که اگر
یک خانم خانهدار، آقای کارمند و حتی یک کودک، نگاه فلسفی داشته
باشد، مهارت زندگی کردن را دارد و با این دید، احساس نیاز به فلسفه
توسعه پیدا میکند.
ـ برای پیشبرد این منظور، پیشنهادی هم دارید؟
ـ باید عرض کنم
که مهارت فلسفی در زندگی اقتضا میکند که ما قبل از انتخاب مصداق،
مهارت فلسفی خودشناسی را افزایش دهیم؛ چرا که خودشناسی رمز موفقیت
است. این مهارت فلسفی،اقتضا میکند که در لحظه تصمیم گیری، لحظه
واکنش، لحظه برخورد و واکنشهای هیجانی؛ انتخاب درست و به جایی
داشته باشیم .
خداوند برای حیوانات دو ساز و کار عمده قرار داده است: یکی سازوکار
جنگ و ستیز و دیگری فرار و گریز؛ یعنی یا میجنگد یا فرار میکند.
بشر اینها را دارد، ولی خداوند برای بشر علاوه بر این مواجهه
هیجانی، یک مواجهه هوشمندانه هم قرار داده است. برای مثال؛ مواجهه
هوشمندانه یک انسان، این است که آیا با این فرد مقابل دوست شود یا
قهر کند؟ آیا این دوستی مصداق درستی از دوستی است یا نه؟ از این
مثالها زیاد میتوانیم استفاده کنیم و کارآیی فلسفه را در زندگی
نشان دهیم.
امروزه در جهان، فلسفه یک جایگاه مشاورهای پیدا کرده و بین
روانشناسان و فیلسوفان بصورت بین رشتهای مطرح است. مثالی میزنم؛
وقتی کسی افسرده میشود و اضطراب پیدا میکند دو تشخیص مطرح است:
یکی اضطراب مرضی و دیگری اضطراب وجودی که تشخیص این دو از هم بسیار
اساسی است.
اضطراب مرضی را
باید فوراً درمان کرد، ولی اضطراب وجودی را نباید و نمیشود درمان
کرد. بلکه باید شکوفایش کرد و جهت داد. این اضطراب وجودی، پله ترقی
آدم است. بطور کلی در افسردگیها انسان به یکسری سؤالهای وجودی
میرسد، از قبیل اینکه زندگی چه هدفی دارد؟ و غیره ... . به این
ترتیب هدف از زندگی برایش میشود یک مسأله؛ و واضح است که احساس
بیهودگی و بیمعنایی میکند که اینها خود از عوامل افسردگی هستند.
حالا روان
درمان میآید تنها افسردگی او را برطرف میکند. ولی در واقع روی
سؤالات او سرپوش گذاشته میشود، بدون اینکه به او جواب داده شود.
لذا این مسأله،
زمینه را برای افسردگیهای بسیار پیچیده بعدی فراهم میکند. به
همین دلیل من به رواندرمانها میگویم که مشتریان شما همیشه ثابت
هستند، چون مکانیزمتان ثابت و طوری است که آنها به شما وابسته
میشوند. در اینجا من مدلی را به روان درمانان پیشنهاد میکنم و آن
این است که در جایی که روان درمان، درمان میکند، یک مشاور فلسفی
هم وجود داشته باشد و نگذارد سؤالهای وجودی در او سرکوب شود؛ بلکه
سؤالات او را بارور کرده و به آنها جهت بدهد. چرا که سؤالات وجودی،
بهترین فرصت برای تجربه فلسفی از خویشتن است و این تجربه سبب تکامل
وجودی بشر میگردد. ولی ما چون در جامعه مان این مهارتهای فلسفی،
تخصصی را نداریم، خانوادهها هم غافلند و اگرهم بدانند متأسفانه
جایی برای اجرای آن وجود ندارد.
- امروزه در بیش از پنجاه کشور ،طرح آموزش فلسفه به کودکان اجرا
میشود و مؤسسات و سازمانهای متعددی در این رابطه شکل گرفته، به
نظر شما چه کسانی باید به میدان بیایند و متوّلی این امر شوند؟
_در قدم اول ؛
فیلسوف باید خودش را از آن عرش غیرقابل دسترس به فرش زمینیان نازل
کند. مهمترین ویژگی پیامبر، نزولش است. اگر پیامبر به سطح جامعه
بشری نازل نمیشد و به زبان مردم سخن نمیگفت. نمیتوانست کاری
انجام دهد. من معتقدم که فیلسوفان باید بتوانند با مردم به زبان
خودشان صحبت کنند. این یک گرهای است در زبان فلسفه، که خود فیلسوف
باید آنرا باز کند. من میخواهم تأکید کنم که میتوان نگاه فلسفی
را به جامعه تزریق کرد و آثار علمی خوبی گرفت. فیلسوف باید جایگاهش
را در جامعه عینیتر کند.
نکته دوم؛ مدیران هستند .اگر مدیران مربوطه، دغدغه اخلاقی داشته
باشند، باید به کارآیی اخلاقی و اثربخشی آن هم توجه داشته باشند.
منتهی متأسفانه در کشور ما نسخههایی که برای بهرهوری پیچیده
میشود غالباً غربی هستند. ما تا به حال فکر نکردهایم که بهرهوری
در آموزش و پرورش یا ادارات دیگر به نگرش فلسفی مربوط است.
آقای جیمز
کالین، متخصص در موفقیت سازمانی، میداند که یک سازمان چرا موفق
میشود و احیاناً چرا ورشکست میشود! او میگوید تمام شرکتهای
ایدهآل، یک جهانبینی دارند. اصلاً یک شرکت، بدون جهانبینی
نمیتواند زنده بماند. حالا این جهانبینی را چه کسی باید بدهد؟!
جامعه شناس، روانشناس یا یک فیلسوف؟!مدیران ما در این موضوعات یک
مقدار کمکاری کردهاند و دچار روزمرگی شدهاند.
چرا که گاهی
میبینم در تصمیمهای خیلی استراتژیک، اصلاً نگاه فلسفی وجود
ندارد. شما ببینید در کشورهای صنعتی، رشتهای داریم تحت عنوان
مدیریت استراتژیک بازرگانی؛ در این رشته، دانشجو موظف است یکی دو
ترم فلسفه بخواند. دقت دارید! چون بدون نگاه فلسفی نمیتوان
استراتژیک نوشت. یادتان باشد توسعه جامعه در گرو توسعه ذهنی مدیران
است و توسعه ذهنی مدیران یعنی برخورداری از نگرش فلسفی به حرفهشان
نه چیز دیگر! بنابراین عامل دیگر اجرای فلسفه در جامعه، مدیران
هستند. این قدم دوم بود.
قدم سوّم؛ خانوادهها هستند. باید نشان دهیم که آرامش و سعادت
خانواده با نگرش فلسفی گره خورده و این مطلب را به خانوادهها باید
نشان داد.
حالا از طریق
فیلم، سخنرانی یا چیز دیگر. این مسأله باید برای خانوادهها تبیین
شود. در آخر باید عرض کنم که «سازمانهای مردم نهاد ( NGO )» هم
میتوانند در این امر، بسیار سهیم باشند. البته نباید انتظار نتیجه
بخشی سریعی از آنها داشت که انتظار بیهودهای است. بنده خودم در
اخلاق حرفهای ده سال کار کردم، تا نتیجه داد. فلسفه و کودک هم
قصهاش همینطور است. نباید شتاب کرد تا اینکه نتایجش را بطور عینی
ببینیم.
- فلسفه برای کودکان، کاربردیترین گرایش فلسفه است ازاینرو اگر
برنامههای آموزش فلسفه به کودکان، جنبه تجارتی یا تشریفاتی به خود
گیرند و از حیث مبانی و فرایند عملیاتی، متقن و استوار نباشند،
نتایج ضد فلسفیای ببار میآورند. بنابراین مربی فلسفه و کودک بنظر
شما باید دارای چه ویژگیهایی باشد؟
- ابتدا بگویم
کسی که دانش فلسفه دارد لزوماً نمیتواند مربی فلسفه برای کودک
باشد. اما کسی که مهارت فلسفی در زندگی دارد، حتماً میتواند مربی
خوبی باشد. من در مقالات خود نوشتهام که فلسفه و کودک باید تجربه
فلسفی کودکان را آسان گرداند و این به دست مربیای قابل اجرا است
که خود، تجربه فلسفی داشته باشد. بنابراین اولین ویژگی مربی فلسفه
و کودک، فیلسوف بودن است، آن هم به معنای فلسفهای که برای کودکان
باشد، نه به معنای فلسفه ملاصدرا یا مثلاً ابنسینا؛ یعنی باید از
مهارت فلسفیدن و تجارب فلسفی برخوردار باشد.
نکته بعدی؛ داشتن تفکر منطقی است. منطق در فلسفه و کودک بسیار لازم
است. یک مربی باید منطق کاربردی، منطق مهارتی و منطق عملیاتی را
خوب بلد باشد. من مجبورم یک مثال عرض کنم. ما در منطق، "موجهات"
داریم که یکسری اصطلاحات دشوار است که بحثهای زیادی هم بدنبال
دارد. فرض کنیم یک مادرشوهر وجود دارد که به خاطر ایرادگیری از
عروس خانم که بشقابی را شکسته است به پسرش میگوید: این چه زنی است
که گرفتهای همیشه ظرفها را میشکند، و پسر که صاحب تفکر منطقی است
در پاسخ میگوید: مادر جان! او ظرف میشکند امّا نه همیشه. این یک
مهارت منطقی است؛ هر چند که اصلاً اصطلاحات فلسفی را نمیداند. او
نمیگوید: نه مادر؛ او هیچ وقت ظرف نمیشکند، یعنی قضیه دائمه
سالبه نمیآورد، بلکه در برابر قضیه وجودیه دائمه، قضیه وجودیه
لادائمه میآورد. منتهی منطق دانان اسمهای قلمبه و سلمبه روی این
نوع سخنها گذاشتهاند.
ویژگی سومی که مربی فلسفه و کودک باید داشته باشد؛ مهارت در ادبیات
کودک است، که این سه مهارت روی هم از طریق کارگاه ( work shop )
قابل اجرا است. یعنی لازم است کارگاههایی را ترتیب دهیم و در آن یک
فیلسوف، یک متخصص ادبیات کودک و یک نفر که صاحب مهارتهای منطقی
است، این مباحث را به مربیان آموزش دهد. در آخر بگویم از آنجا که
فاقد شیء نمیتواند معطی شیء باشد، بنابراین کسی که میخواهد مربی
فلسفه و کودک باشد، باید به معنای فلسفه و کودک فیلسوف باشد.
- با توجه به فرهنگ ما که هرچه به کودک بگوئیم، توقع داریم که او
گوش کند چه در مدرسه، چه در منزل؛ آیا آموزش فلسفه و کودک مشکلی با
هنجارهای سنتی و دینی ما ایجاد نمیکند؟
- باید چند چیز
را از هم جدا کنیم، جامعه ما جامعه دینی است. ولی هنجارهای سنتی
ما، لزوماً هنجارهای دینی نیستند. درست است که در آموزههای دینی
ما اطاعت پذیری از کودک خواسته میشود ولی از آنطرف هم شریعت برای
والدین و بزرگترها وظایفی را معین کرده است. نکته دیگر اینکه؛ به
تصریح قرآن، اطاعت پذیری از والدین نامشروط نیست! گفته شده که
اطاعت کن مگر اینکه تو را به شرک دعوت کنند. من نمیخواهم وارد این
مسئله شوم ولی همه هنجارهایی که در جامعه ما جا افتادهاند، لزوماً
اسلامی و دینی نیستند. تردیدی نیست که انسان وقتی متولد میشود،
فقط بالقوه انسان است. یعنی تفاوت وجودیای با حیوان ندارد؛ بقول
ملاصدرا، او هنوز عقل هیولانی دارد و به قول فیلسوفانی همچون
«کییرکیگور» کودک تنها زندگی حیوانی دارد.
- پس قوه ناطقه او کی شروع به کار میکند؟
- ما اینجا دو صورت بیان داریم: یکی بیان فیلسوفان خودمان و دیگری؛
بیان کییرکیگور. با توجه به مخاطبان شما ،من سعی میکنم مطالب را
آسان مطرح کنم.
بنظر
کییرکیگور، از نظر سطح زندگی، کودک هیچ تفاوتی با حیوان ندارد.
یعنی بلحاظ فقهی، حقوقی و بیولوژیک، انسان است ولی هیچ فرقی با
حیوان ندارد. زیرا حیوان معطوف به خودش است، دنبال لذت طلبی آنی
است، آیندهنگر نیست، تدبیر و اختیار ندارد و محرکهایش هم در شکم
خلاصه میشود. کودک هم همینطور است، زمانی از مرحله حیوانی به
مرحله انسانی میرسد که دو ویژگی در او ایجاد شود: اول اینکه معطوف
به دیگران میشود؛ یعنی حقوق و منافع دیگران برای او فهم میشود،
که این معطوف شدن هم به اقتضای عقل است. دیگری؛ خرد ورزی است.
اینها دو رکن تفکر فلسفیاند.
معمولاً ما یکی
را میبینیم و دیگری را نمیبینیم. ما یا تأکید میکنیم بر این
خردورزی، یا اطاعت پذیری را مورد توجه قرار میدهیم. در حالی که
باید بچه را طوری تربیت کنیم که بنحو خردورزانه احساس تکلیف کند.
یعنی ایندو را با هم بخواهیم و همانگونه که به بچهها حق چون و چرا
میدهیم، حق اندیشیدن هم بدهیم. به او بگوئیم: تو میتوانی
بیاندیشی و انتقاد کنی ولی توأم با آن، احساس تکلیف هم باید داشته
باشی. بنابراین میشود گفت که فلسفه و کودک باید این تحول وجودی را
در کودک ایجاد کند که با خردورزی در قبال دیگران احساس تکلیف کند.
در ضمن باید در نظر داشته باشیم که بچه حق دارد، و والدین تکلیف
دارند. نکته بعدی اینکه بجای اینکه بچه را کنترل کنیم، به او خود
مختاری دهیم و کنترل بچه را کنترل کنیم، نه خود بچه را. به او
مهارتهایی بدهیم که بتواند خود را مدیریت کند. البته ما میتوانیم
این کنترل او را کنترل کنیم.
- بنظر شما این آموزش فلسفه و کودک از چه مقطعی باید آغاز شود؟
ـ بستگی دارد به اینکه منظورمان از آموزش، چه باشد. ما یک آموزش
مستقیم ( direct learning )؛ آموزش حین عمل ( action learning ) و
دیگری آموزش اجتماعی ( social learning ) داریم .
آموزش حین عمل و اجتماعی از همان نوزادی شروع میشود. منتهی یک
تفاوتی بین آموزش کودکان با آموزش بزرگسالان هست که خیلیها به آن
توجه نمیکنند. انسان از دو توان تحلیلی برخوردار است: یکی توان
تحلیلی شهودی و دیگری توان تحلیلی منطقی است. تحقیقات تجربی نشان
داده است که توان تحلیلی شهودی در بچهها بیشتر از بزرگترهاست ولی
در آموزش فعال، برعکس است. توجه داشته باشید؛ پدر و مادری که برای
بچه دروغی میبافند و آنقدر هم آنرا مهندسی میکنند که هیچ قدرت
منطقی آنرا کشف نکند، از یک چیز غافلند و آن هم این است که بچه با
تحلیل شهودی خود، آن دروغ را کشف میکند اما نمیگوید؛ در عوض دروغ
را یاد میگیرد.
میخواهم بگویم
که در آموزش فلسفه به کودکان؛ محیط، پدر و مادر، تلویزیون، کتاب،
رادیو و ... ابزار آموزش هستند. منتهی این عناصر میتوانند آموزش
صحیح را کورکنند و از مدارش خارج کنند. البته اگر از من بپرسید که
آموزش مستقیم را باید از چه زمانی شروع کرد، پاسخ من این است که
پدر و مادرها و مربیان مهد کودکها باید از همان دوران کودکی به بچه
نگرش فلسفی بدهند.
ولی آموزش
اجتماعی (گروهی) یعنی آموزشی که از طریق عناصر و عوامل محیطی
پیرامون صورت میگیرد، کاملاً غیر مستقیم است و بچهها آنرا حتی از
کارتونهای تلویزیون هم یاد میگیرند. بحثم را جمع میکنم، اگر
منظورتان آموزش مستقیم فلسفه و کودک است، بهترین وقتش، مقطع
راهنمایی است. البته وقتی میگویم آموزش مستقیم، منظورم آموزش متون
فلسفی نیست، بلکه همان فلسفه و کودک با همان محتوای مناسب خودش را
در نظر دارم
ـ از دکتر قراملکی درباره نتیجهبخشی غرب از روش فلسفه و کودک
پرسیدم وایشان پاسخ دادند:
ـ بنظر من فلسفه
و کودک در الگوی رفتار ارتباطی کودک با بزرگسالان در غرب خیلی مؤثر
بوده. یعنی غیر از مهارت منطقی و نقادی که معروف است، مهمترین
نتیجهاش، ارتقاء الگوی رفتاری ارتباطی صحیح بوده است.
منتهی این رفتار
ارتباطی بدو صورت است: رفتار ارتباطی درون شخصی و بین شخصی. رابطه
من با شما؛ بین شخصی است و رابطه من با خودم، درون شخصی است.
رفتارهای
ارتباطی بین شخصی میتواند رفتار ارتباطی من با خانواده، شهروندان
و حتی در محیط کار باشد. از طرف دیگر رفتار ارتباطی میتواند
ارتباط سازمان با جامعه باشد. برای مثال؛ مدرسه ویک شرکت صنعتی،
سازمان است. حالا شما رفتار ارتباطی را با این تنوعش نگاه کنید که
الگوهای مختلفی دارد.
یکی از الگوهای
این طور سازمانها، سلطهگری، سلطهپذیری و پرخاشگری است. انصاف این
است که ما از الگوهای پرخاشگری و سلطهگری خیلی خسارت دیدهایم،
حالا در خانواده باشد یا در مدرسه. بنظر من غرب توانسته الگوی
رفتاری رااصلاح کند،یعنی توانایی ایجاد یک رفتارصمیمانه ومقتدرانه
را داشته باشدکه دارای چهار ویژگی صداقت ،صراحت ،احترام متقابل
وخودمختاری است.
البته در
اینجا ما نمیگوئیم که رابطه آنها با ما هم اینگونه است؛ بحث ما
بحث سیاسی و تعامل آن نیست. ولی بهر صورت در جامعه خودشان
توانستهاند این ارتباط را نهادینه کنند. من میخواهم بگویم که
فلسفه و کودک در غرب، توسعه ذهنی انسان را نشانه رفته و توسعه ذهنی
انسان هم مبارکترین چیزی است که میتواند توسعه ارتباطات، توسعه
اقتصادی، سیاسی و ... را به همراه داشته باشد.در آخر باید بگویم که
با این پیشینه غنی ملی مذهبیای که داریم، ما باید فلسفه و کودک را
به غرب صادر میکردیم چون ما بر سر گنج نشستهایم.
بر سر گنج از گدایی مردهام زانکه اندر غفلت و در پردهام
منبع : برگرفته از سایت بنیاد
حکمت صدرا مصاحبه:مژگان پروینیان
|