در یونان و رم باستان مردم باور داشتند که خلاقیت منشاء انسانی ندارد. باور
مردم در آن زمان این بود که خلاقیت روحی الهی است که از یک منشاء مجزا و غیر
قابل شناسایی به انسانها وارد می شود و دلیل این اتفاق هم دور از ذهن و
نادانسته است. معروف است که یونانی ها این نفخه های الهی را «دیمن» می نامیدند.
معروف است که سقراط باور داشته که او هم یک دیمن دارد که کلمات حکمت آموز را از
ماورا بر او می خواند. رومی ها هم باور های مشابه داشته اند ولی آنها به این
روح «نابغه» می گفته اند. سالها در مغرب زمین مردم به این شکل به خلاقیت نگاه
می کرده اند.
اما بعد رنسانس رخ داد و همه چیز عوض شد. و ما این ایده بزرگ را داشتیم و فکر
بزرگ این بود که بیایید انسان را در مرکز عالم بگذاریم به جای همه خدایان و راز
و رمزهای عالم. خوب دیگر جایی برای موجودات افسانه ای که خدا به آنها دیکته
بگوید باقی نماند. این آغاز انسان گرایی منطقی بود و مردم شروع به قبول این
مساله کردند که خلاقیت کاملا از وجود شخص ناشی می شود. برای اولین بار در تاریخ
در این مقطع است که شما می شنوید که مردم به یک هنرمند بگویند که نابغه است به
جای اینکه بگویند او یک نابغه دارد.
من باید به شما بگویم که به نظر من این اشتباه بسیار بزرگی بوده است. به نظر من
اینکه ما به یک انسان اجازه بدهیم که فکر کند که ظرف و مجرا و منشاء و عصاره ی
همه رازهای ازلی و ابدی نشناخته الهی است، این فشار و مسوولیت خیلی خیلی زیادی
برای یک روان انسانی است. مثل این است که از کسی بخواهیم که خورشید را ببلعد.
این کار کاملا روح افراد را مچاله و پاره پاره می کند. و باعث حجم بالایی از
انتظارات در مورد توانایی های افراد می شود. و من فکر می کنم این فشاری است که
در پانصد سال گذشته هنرمندان ما را کشته است.
|