وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت:
"ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم."
بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم،
مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم.
آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.
ساعت 5/5 بود که یادم آمد.
دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و
اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود.
وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید،
"چرا دیر کردی؟"
آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و
بدین لحاظ گفتم،
"اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم."
ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته
که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به
من راست بگویی.
برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این
هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار
و بس ناهموار پیاده به راه افتاد.
نمی توانستم او را تنها
بگذارم.
مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم .
و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و
اندوه بود نگاه می کردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه
فکر میکنم و از خودم می پرسم،
اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه می کنیم، مجازات می کرد،
آیا اصلاً درسم را خوب فرا می گرفتم.
تصوّر نمیکنم.
از مجازات متأثّر می شدم امّا به کارم ادامه
میدادم.
امّا این عمل سادۀ عاری از
خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است ، گویی همین دیروز رخ داده
است.
این است قوّۀ عدم خشونت.
|