چشمانتان را ببندید و غروب خورشید را در یک
ساحل تصور کنید. تصویری که در ذهنتان میسازید چقدر حاوی جزئیات است؟
آیا شما به سادگی افتادن گوی نارنجی خورشید را در آب دریا تصور میکنید؟ یا
اینکه تصویر دقیقتری در ذهن میسازید و درختان نخل، شنهای ساحل و برخورد
امواج دریا با پاهایتان را هم پیش چشم میآورید؟
حالا تصور کنید که در سطح سیاره پلوتون ایستادهاید و به غروب خورشید از
آنجا نگاه میکنید. این بار برای تخیل غروب خورشید، باید تلاش ذهنی بسیار
بیشتری صرف کنید. این بار شما میتوانید خورشید را در حال غروب بر سطح
سیارهای یخزده تصور کنید، در حالی که نور خورشید، فقط اندکی از دیگر
ستارهها بیشتر است. ممکن هم هست دریاچههای مایعات سمی یا بازتاب نور
خورشید را بر سطح سیاره یخزده تخیل کنید.
آنچه شما در جریان این تصویرسازیهای ذهنی میسازید، نمایانگر شیوه کار مغز
ماست و نشان میدهند که چقدر ساختن ایدههای تازه میتواند دشوار باشد.
پیشرفتهای اخیر در دانش اعصاب یا نوروساینس، دیدگاه ما را نسبت به مسئله
خلاقیت تغییر داده است. در این میان استفاده از دستگاه MRI عملکردی یا fMRI
که به دانشمندان امکان، تماشای فعالیت مغز را میدهد، بسیار مفید بوده است.
مطالعات جدید تئوریهای قبلی را که در مورد خلاقییت به کنار راندهاند،
تئوریهایی که بیشتر بر نقش مراکز لذت مغز به عنوان موتور محرک رفتار آدمی
تأکید میکردند. به جای این تئوریهای این روزها، میانجیهای عصبی مثل
دوپامین هستند که در توضیح کارکردهای مغزی، حرف اول را میزنند.
خلاقیت و تصور با ادراک شروع میشوند. دانشمندان علوم اعصاب دریافتهاند که
آنچه ما از محیط پیرامون خود درک میکنیم، عملا همان اطلاعات خامی نیست که
توسط چشمها و گوشهایمان به مغز ارسال میشوند. جالب است که ادراک ما از
محیط بیرونیمان، علاوه بر اینکه به سیگنالها ارسالی اعضای حسی بستگی دارد
به کارکرد خود مغز هم ربط دارد.
افرادی مثل والت دیزنی، اسیتو جابز و فلورانس نایتنگل، چیزها را به صورت
متفاوتی میدیدند. بعضیهای از این «دگربین»ها، تواناییشان ذاتی بود، اما
این به معنی آن نیست که ما نتوانیم دگربینی را فرابگیریم و نتوانیم به اشیا
طوری که باید باشند و نه طوری که هستند، بنگریم!
ادراک و تخیل به هم پیوسته هستند، چرا که مغز برای هر دوی این کارها از یک
مدار عصبی استفاده میکند، به عبارتی تصور کردن، همان روند ادراک منتها به
صورت برعکس است. بنابراین دلیل دشوار بودن تصور ایدههای واقعا تازه، به
نحوه ترجمه سیگنالها رسیده از چشم برمیگردد. تصاویری که به شبکیه ما
میرسند، لزوما همان چیزی نیستند که توسط شما دیده میشوند.
وقتی مغز با سیگنالهای دیداری دوپهلو روبرو شود، تلاش میکند آنها را به
نوعی پردازش کند و برای این کار از تجارب آماری پیشین و توقعات آماری که
این تجربیات در مغز ایجاد کردهاند، استفاده میکند.
تجربیات نحوه اتصالات سلولها عصبی را تغییر میدهند، طوری که مغز را در
پردازش اطلاعات توانمندتر میسازند. هنگامی که محرکی وارد مغز ما میشود،
ممکن است سلولها و مدارهای عصبی زیادی آن را دریافت کنند، اما پردازش اصلی
این محرک را فقط زیرگروه کوچکی از نورونها انجام میدهند. استفاده از گروه
کوچکتر نورونها، شبکه مغز را در انجام وظایفش کاراتر میکند.
مغز اصولا خیلی تنبل است و اصلا دوست ندارد که انرژی تلف کند. به همین خاطر
وقتی در ابتدای پست از شما خواستم که منظره غروب خورشید را در ساحل تصور
کنید، بیشتر شماها، از تصور جزئیات زیاد خودداری کردید و مغز شما فقط دسته
کوچکی از نورونها را که برای پردازش این حس بهینه بودند، فعال کرد. اما
وقتی که مغز مجبور باشد که چیزی را تصور کند که قبلا واقعا دیده نشده، مثل
غروب خروشید در پلوتون، احتمال تصورات خلاق بالا میرود، به خاطر اینکه
دیگر مغز نمیتواند تجارب قبلی تکیه کند.
برای خلاق بودن، شما باید راههای عصبی تازهای در مغزتان ایجاد کنید و
کمتر بر تجارب قبلی خود اتکا کنید. مارک تواین در این مورد میگوید: آموزش
بیشتر شامل آن چیزهایی میشود که ما فرانگرفتهایم. بیشتر مردم نمیتوانند
این کار را به صورت طبیعی انجام بدهند و هر چقدر بیشتر تلاش میکنند که به
صورت متفاوت فکر کنند، بیشتر با طبقهبندیها و تجارب قبلی محصور میشوند.
آن دسته ایدهسازانی که کارشان نامؤثر است، بیشتر به این خاطر ناموفق هستند
که به جای اینکه روند دگربینی در آنها ذاتی باشد، این روند را به صورت
صناعی در خود برنامهریزی میکنند.
اما مدار مشترکی را که مسئول تخیل و ادراک است میتوان برنامهریزی مجدد
کرد. شما میتوانید با تغییر سمت و سوی توجهتان، باعث شوید که قشر پیشانی
مغزتان که مسئولیت تصمیمگیری را برعهده دارد، مدارهای مغزیاش را تغییر
بدهند و به این ترتیب شما بتوانید چیزها را به صورت متفاوت بببینید.
شما برای این کار به محرکهای تازه -خواه به صورت اطلاعات تازه یا محیط
تازه- نیاز دارید تا شیوه توجهتان را به محیط پیرامون تغییر بدهید. هر
چقدر در ایجاد این تغییر کوشاتر باشید، به همان میزان امکان رسیدن شما به
بینشهای جدید بیشتر میشود.
پارهای از بزرگترین تحولات تاریخ بشریت، حاصل تغییر شرایط متفکران و
نوآوران بودهاند. در اینجا چند مثال میزنم تا بیشتر متوجه اهمیت موضوع
شوید:
کری مولیس، شیمیدانی است که اصول اولیه واکنش زنجیره پلمیمراز یا PCR را
پایه نهاد که تحول بنیادینی در دانش ژنتیک ایجاد کرد و انجام آزمایشهای
ژنتیکی را ممکن کرد. ایدههای این کار بزرگ، در آزمایشگاه به سر کری مولیس
خطور نکرد، بلکه او وقتی در یک غروب بهاری در یکی از ساحل شمالی کالیفرنیا
رانندگی میکرد، ایدهها به ذهنش رسیدند.
والت دیزنی یکی از بزرگترین تصویرسازان تاریخ است، اما او تا زمانی که که
در یک سینما، شاهد نمایش تبلیغات طراحیهایش روی پرده نشد، تصور نمیکرد
که انیمیشن با استقبال روبرو شود و روزی ممکن شود و مردم را به سالنهای
نمایش بیاورد.
مثال جالبتر مورد دیل کیهولی Dale Chihuly است، او یک نابغه مجسمهسازی
است. اما استعداد او وقتی نمودار شد که بعد از یک تصادف شدید و از دست دادن
یک چشم، مجبور شد که طور دیگری به دنیا نگاه کند!
مغز ما تنها زمانی که به محرکهایی برخورد میکند که قبلا با آنها مواجه
نشده بود، شروع به سازماندهی مجدد روند ادراک میکند. بنابراین سادهترین
راه برانگیختن تخیل این است که محیطهایی را پیدا کنیم که تجارب قبلیمان در
آنها شکل نگرفتهاند. به علاوه لزومی ندارد که این محیط تازه، لزوما به
حوزه کاری و تخصصی شما ربطی داشته باشد.