یکی بود، یکی نبود. یک شاهزاده کوچک بود که احتیاج به یک دوست داشت زیرا در روی
یک سیاره که کمی از خودش بزرگتر بود زندگی می کرد. این جمله ای بود که آنتوان
دو سنت اگزوپری دوست داشت کتاب داستان شازده کوچولو را با آن آغاز کند.
به نظر او؛ این جمله برای کسانی که زندگی را درک می کنند، به مراتب، به واقعیت
نزدیک تر از هر جمله دیگر می بود.
اما او نمی توانست داستان را این گونه آغاز کند، زیرا بزرگسالان آن را به
هیچوجه درک نمی کردند. برای بزرگسالان، واقعی بودن شازده کوچولو باید به صورت
مثبت و با شماره و عدد اثبات می شد.
برای نمونه؛ سیارک شماره ب 612، یا چیزی
شبیه به این... در این حالت، احساس می شود که شخصی وجود دارد؛ سن، وزن، قد...
حالا بهتر شد... صدای او شبیه چیست؟ بازی مورد علاقه او چیست؟ آیا هیچگاه
کلکسیون پروانه داشته است یا خیر؟ ملاحظات بی ربط و بدون اهمیت که دانستن یا
نداستن آنها به هیچ هدفی نمی رسد.
دوگانگی در این اثر کلاسیک سنت اگزوپری نمایان است. از یک سو کودکان هستند؛
مانند خود داستانسرای جوان که به وسیله متن جانورشناسی نقاشی شده مار بوایی که
یک فیل را بلعیده است، برانگیخته شده یا مانند خود شازده کوچولوی متن داستان که
علاقمند است تصویر یک گوسفند را به سیاره خود ببرد. گوسفندی که او ترجیح می دهد
بجای گل رز، درخت بائوباب بخورد.
از سوی دیگر، بزرگسالان هستند که فکر می کنند
تصویر مار بوایی که فیل را بلعیده است شبیه کلاه کهنه ای است که به خوبی نقاشی
نشده و در اینجاست که داستانسرای جوان مجبور به پیگیری و پند دادن به شازده
کوچولو برای اهمیت شمارش ستارگان، دنباله روی های رایج، اطاعت از دستورات، روشن
کردن چراغ گازسوز در زمان صحیح آن در شبانه روز، حتی اگر هر چند دقیقه یکبار
باید انجام گیرد، می شود.
در دنیای سنت اگزوپری، بزرگسالان پوچ به نظر می رسند. آنها بدون داشتن هدف،
عجله دارند و همواره بدون تفکر؛ دنباله رو لجبازی ها و یکدنده های خود هستند،
حتی اگر دلیلی برای این دنباله روی های بی مورد نداشته باشند. همان گونه که
داستانسرا ادامه می دهد؛ درباره دید وطرز فکر شازده کوچولو و دوستان بی ریایش ،
روباه و گل رز، ما از طریق سئوالاتی که پرسش می شوند، متوجه اهمیت یا فاقد
اهمیت بودن مسائل می شویم.
در داستان؛ برای کنار هم قرار دادن مسائل، به اجبار، گزافه گویی شده است (به هر
حال، ما در قلمرو افسانه ها هستیم). بزرگ ترین نقطه نظر سنت اگزوپری درباره
خلاقیت و اندیشه این است؛ همان گونه که ما بزرگ تر می شویم و به سن ما افزوده
می گردد، چگونگی تغییر دنیا را می بینیم. بندرت اتفاق می افتد که شخصی با
توانایی حفظ شگفت انگیز از حضور و وجود خود و از زندگی و امکانات آن؛ همانطور
که در دوران کودکی بر او آشکار می شد، لذت ببرد.
همان گونه که سن ما بالاتر می
رود؛ تجاربی بدست می آوریم، می توانیم خود را بهتر کنترل کنیم و بر استعدادها،
افکار و تمایلات خود بیشتر واقف می شویم. ولی به نحوی، توانایی بینش خود برای
دیدن جهان کامل هستی را نیز از دست می دهیم. همان تجاربی که به ما کمک می کنند
تا موفق شویم، تهدیدی برای محدود کردن تخیلات و احساسات ما می شوند. در چه
هنگامی، تجربه باعث محدودیت تخیلات در کودکان می شود؟
دلیل این که ما توانایی دیدن مار بوا، به جای کلاه، را نداریم، این است که ما
انتخاب نمی کنیم تا درست ببینیم. به دوران کودکی خود باز گردید، به خیابان و
محله ای که در آن رشد کردید. اگر سئوالاتی از شما درباره آن زمان و مکان پرسیده
شود، شما با دادن جزییات دقیق قادر به پاسخگویی هستید.
رنگ خانه ها، خصلت
همسایگان، بوی فصل ها، تغییرات محله همراه با تغییرات زمان، مکانی که در آن
بازی می کردید، مکانی که قدم می زدید، مکانی از قدم زدن در آن هراس داشتید، و
احتمال دارد که ساعت ها بتوانید به شرح این جزییات ادامه دهید.
در هنگام کودکی، ما به مقدار قابل ملاحظه ای آگاه هستیم. در آن هنگام با چنان
سرعتی اطلاعات را جذب و پردازش می کنیم که در آینده هرگز نزدیک شدن به آن سرعت
هم قابل دسترس به نظر نمی رسد. در آن هنگام، انسان در حال یادگیری در مورد دنیا
و امکانات آن است؛ مناظر جدید، صداهای جدید، بوهای جدید، افراد جدید، احساسات
جدید، تجربه های جدید، همه چیز جدید و هیجان انگیز است. هر چیزی حس کنجکاوی
انسان را تحریک می کند و به دلیل تازگی ذاتی محیط اطراف، ما به شکل زیبایی
هوشیاریم و مجذوب هر چیزی می شویم. چه کسی می داند که این تجارب، چه موقع ممکن
است مفید واقع گردند؟
اما در همان حال که ما بزرگ تر می شویم، عامل بی اشتیاقی هم به مقدار بسیار
زیادی در ما افزایش می یابد. از آن پس همواره به خود تکرار می کنیم؛ این کار را
کرده ام، از من گذشته است، نیازی به توجه بیشتر به این یا آن موضوع ندارم، در
کجا و چه موقع به دانستن این موضوع احتیاج می شود؟... و قبل از اینکه بدانیم؛
آن توجه ذاتی، پذیرش ها و کنجکاوی ها به عادات بدون تفکر تبدیل می شوند. از این
پس، حتی اگر بخواهیم پذیرا باشیم، آن ابزار روانِ پذیرش کودکی را از دست داده
ایم.
آن هنگام که شغل اصلی ما آموختن بود، گذشت و جذب و تعامل ما در زیر فشار بار
مسئولیت ها (نامی که ما انتخاب کرده ایم) به سوی مطالبات دیگر که ذهن ما را به
خود مشغول داشته، جلب شده است و هم زمان؛ افزایش نگرانی ها به همراه فشار وظایف
بیش از حد در بیست و چهار ساعت شبانه روز و در هفت روز هفته، باعث کاهش توجه
حقیقی ما می گردد.
تکرار این مراحل، منجر به کاهش فزاینده توانایی های دانستن
یا توجه به عادات تفکری ما می گردد و در نتیجه ذهن ما بیشتر به سوی قضاوت و
تصمیم گیری های نادرست معطوف می شود.
در سال 2010، گروهی از روانشناسان تصمیم به انجام یک آزمایش تجربی در مورد
مفاهیم ذاتی که ما در کودکی آنها را ترک می کنیم، گرفتند. ما قدرت الهام ایده
های خلاق خود را که اساس و پایه ایده یابی، تفکر خلاق و نو آوری و پیش کشف
آگاهانه است را نیز در کودکی خود جا گذاشتیم.
در این آزمایش از گروهی از
دانشجویان خواسته شد که یک مقاله کوتاه در مورد این که فکر کنند به آنها گفته
شده؛ مدرسه برای امروز تعطیل است، چه می کنند، چه فکر میکنند و چه احساسی
دارند، بنویسند. همه دانشجویان به این سئوالات پاسخ دادند، ولی به گروهی با یک
جمله اضافی این مطلب گفته شد؛ تصور کنید که یک کودک هفت ساله هستید.
پس از گذشت، در حدود، پنج دقیقه، از شرکت کنندگان درخواست شد که یک نسخه از فرم
«تورنس تست تفکر خلاق» ( Torrance Test of Creative Thinking ) را تکمیل کنند.
همان گونه که انتظار می رفت؛ شرکت کنندگانی که خود را در شرایط یک کودک هفت
ساله تصور کرده بودند، سطح به مراتب قابل توجه بهتری از تفکر را به نمایش
گذاشتند.
پاسخ های کلامی و شمارشی آنها در هر دو مورد از شرکت کنندگان بزرگسال
بهتر بود. خود را کودک تصور کنید، به نظر می رسد که می توانید ذهن خود را قابل
انعطاف تر، اصیل تر و برای خلاقیت بازتر کنید و در نتیجه، توانایی بیشتری برای
تولید خلاقیت داشته باشید. یک تعریف خوب از گذشته، خندیدن و روحیه مثبت نیز
همین اثر را بر شما دارد.
شگفت انگیز است! «جیمزبری» ( J. M. Barrie) می نویسد: «نبوغ چیست؟ قدرتی است که
بوسیله باور، دوباره می توان به یک کودک تبدیل شد.» این امر یک واقعیت است، او
بهترین نمونه یک کودک جاودانی، «پیتر پن» (Peter Pan)، را خلق کرد. «شارل
بودلر» (Charles Baudelaire)، در تکرار تعریف «بری» درباره نبوغ می نوسد:
«نبوغ،؛چیزی جز بدست آوردن دوباره کودکی بوسیله باور، نیست.
معنای فیزیکی
انسان، اکنون مجهز به دوران کودکی برای نمایاندن خود شده و با تجزیه و تحلیل
ذهن از این دوران می توان به مجموعه ای از تجارب غیرارادی دست یافت.» این
ارزیابی بودلر ممکن است که به واقعیت نزدیک تر باشد؛ توانایی بدست آوردن
کنجکاوی و باز بودن کودک مانند، در حالی که یک کودک نمی تواند با ترکیب تجربه و
عمق آن را دارا باشد.
در نسخه زبان فرانسوی (اصل) کتاب سنت دو اگزوپری، از واژه «بزرگسال» هرگز برای
توصیف درک نکردن بزرگسالان استفاده نشده است. او در تمام داستان، تنها از واژه
«آدم بزرگ ها» استفاده کرده است.
این امر اتفاقی نیست و یک تمایز بسیار مهم
است. چیزی که در پایان مهم است، سن نیست بلکه نگرش است. کودکان هم می توانند
«آدم بزرگ» باشند، درست همانطور که بزرگسالان می توانند کودک باشند. مهم روش
ذهنی، از طریق نگاه کردن به جهان است که به سن مربوط نمی شود. سن باعث یک نگرش
ثابت در بسیاری از ماست.
در تحقیق علمی ای که در بالاتر ذکر شد، پژوهشگران به یک نکته مهم دیگر هم دست
یافتند؛ تنها آنهایی که مانند کودک هفت ساله فکر میکردند، در این آزمایش بهتر
عمل نکردند، بلکه تمام کسانی که شهامت تجربه کردن را داشتند و باز بودن را ملاک
می دانستند، نیز نتایج خوبی بدست آوردند. می توان اضافه کرد؛ کسانی که ذهن
بازتری دارند با آنکه در کودکی دچار دستکاری فکر شده اند ولی می توانند خلاق
باشند.
طرز فکر، انعطاف پذیر است. ما حتی اگر در سنین کهولت باشیم، همیشه نباید «آدم
بزرگ» باقی بمانیم. مانند داستان سنت اگزوپری؛ ما می توانیم در هنگام تعمیر
هواپیما در وسط بیابان و هزاران کیلومتر دور از آبادی، مثل همیشه بزرگسال و یک
پیگیر جدی و در همان حال تصویرگر جوانه زدن درخت بائوباب ویک گوسفند در جعبه
باشیم. این زیبایی یک طرز فکر است. ما قدرت تغییر را به وسیله باور ها و خواست
های خود داریم، اگر فقط آن را انتخاب کنیم.
منبع:http://blogs.scientificamerican.com/
****
|