دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و اوهنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید امانمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و
میگفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كهبه
چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجهنمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خستهبود، یك
روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشمهیچ كس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كههیچ
وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است كه تواز خودت
دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی بهچشم بیایی، دیده
نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی.
دانه كوچك معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاك و خودش را
پنهان كرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپیداری بلند و باشكوه بود كه هیچ كس نمیتوانست
ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری كه به چشم همه میآمد ...
|