داستان های  خلاقانه  شما

 

 

   
   

www.Fekreno.org

 

 

 

 

 

 

داستان نیمه تمام  ملاقات تاثیرگذار

 

امیر جوانی  است که دیپلم  گرفته است ، چندین ماه است که در جستجوی کار است  و تاکنون  موفق به یافتن شغلی برای خود نشده است .او اکنون احساس ناامیدی می کند  ، اعتقاد دارد این مدرک که او دارد  ارزشی ندارد و یافتن کار با آن امکان پذیر نیست  و به همین خاطر  هر روز که می گذرد  احساس ناامیدی  در او بیشتر می شود یک روز در حالی که با ناراحتی در یک پارک قدم می زد بر روی یک نیمکت نشست  و خیره به جایی نامعلوم  چشم دوخت .

در این هنگام  مرد متشخصی کنار او نشست  و پس از گذشت  دقایقی به چهره امیر چشم دوخت  و او را مورد خطاب قرار  داد  و گفت : پسرم ،  به نظر می رسد ناراحتی ؟!

امیر با بی اعتنایی جواب داد .چیز مهمی نیست .اما بار دیگر آن مرد از او درخواست کرد دلیل  ناراحتی خود را بگوید . سرانجام  امیر علت ناراحتی خود را برای اوبیان کرد .

آن مرد با لبخند شروع به  صحبت با امیر کرد و این گفت و گو  حدود یک ساعت به طول انجامید.پس از این ملاقات امیر بسیار تحت تاثیر گفته های آن مرد قرار گرفت  و احساس کرد افکار او دچار یک تحول  بزرگ  شده است . از آن زمان به بعد او با نگاهی  متفاوت به زندگی خود نظر انداخت ،به گونه ای که با گذر زمان به موفقیت  های بسیار مهم دست یافت  و در زمانی که به قله های موفقیت و توانمندی دست یافت ، بارها و بارها از این ملاقات  شگفت انگیز  و تاثیرگذار خود نام برد . او روزی  در اوج موفقیت  و در  گفت و گو با یک روزنامه ، گفته های آن مرد را به شرح زیر بیان کرد :

 

......... از این قسمت به بعد  ، تکمیل داستان  توسط شما ......................

 

 علاقمندان باید با قوه  تخیل و خلاقیت خود  بقیه داستان فوق را تکمیل نمایند .  نیمه دیگر داستان می بایستی حداکثر در یک کاغذ A4  و با فونت Times New Roman نوشته شده  و به آدرس[ fekrenothink@yahoo.com  ]با  عنوان  my creative story ارسال شود.

لازم است اطلاعات ذیل همراه داستان تکمیل شده و برای  سایت فکرنو ارسال شود :

-نام و نام خانوادگی

-سن

-تحصیلات

-پست الکترونیک  و در صورت علاقمندی  شماره تلفن

 

 

 

داستان شماره پنج

نویسنده ابوالفضل طاهرخانی

بقیه داستان از نگاه نویسنده


مرد روکرد به امیر و گفت : قبل از هر چیز باید نگرانی را از خود دور کنی چرا که بیکار ی که نگران نباشد بهتر وآرامتراز بیکاری است که نگران و مضطرب باشد.

 بعد ادامه داد :می تونم ازشما بپرسم که شما برای جستجوی کار به کجا مراجعه می کنی ؟

 امیر جواب داد به آگهی روزنامه ها مراجعه می کنم .

 مرد گفت : خوبه ،اما راه های دیگه ای برای جستجو کار وجود دارد که اگر مایل باشی به اتفاق هم آنها را لیست کنیم . بعد خودکا ر و کاغذی ازجیبش بیرون آورد و با کمک امیر منابع جستجوی کار را لیست کردند. او در لیست خود نوشته بود : آگهی روزنامه ها ، اطلاع یابی ار طریق سایتهای مختلف اینترننی ، اطلاعیه های روی دیوارها و تابلوهای اعلانات مساجد و جاهای خاص ، اطلاع یابی از طریق دوستان وآشنایان ، مراجعه حضوری به کار گزینی ها . ادارات ، مراجعه به مراکز کاریابی .


مرد بعد ازنوشتن منابع کاریابی گفت: حالا وقتشه که مدرک ،تخصص شما را نیز لیست کنیم و ببینیم که در چه چیزی مهارت داری.امیر گفت : من مدرک دیپلم علوم انسانی دارم و آشنایی مختصری به کامپیوتر دارم و وبلاگی هم برای خود درست کردم .

 مرد گفت : خیلی خب ، حالا باید آگهی هایی که در مورد کار در روزنامه ها هست طیقه بند ی نماییم .برای نمونه نیازمند های یکی از روزنامه های کشور را طیقه بندی می کنیم .

 آنها بعد از طبقه بندی به این نتیجه رسیدند که امیر باید مهارتها ی ضروری  مورد نیاز موسسات و شرکتها و ادارات را بیاموزد . تسلط بر امور رایانه ای ، فراگیری امور حسابداری ، آموز شهای فنی و حرفه ای از جمله مواردی بود که امیر بایستی آنها را فراگیرد از طرفی مرد به او گفت : که بعضی از این حرفه هارا لازم نیست که در کلاس شرکت کنی ، بلکه با گرفتن سی دی فن مربوطه می توانی آن را یا د بگیری .


مرد در پایان تأکید کرد که هرگز از جستجوی کار نا امید نشوید . چرا که جوینده یابنده است .


بعدها امیر ضمن فراگیری آموزش های لازم از طریق یکی از اقوامش فن حسابداری را آموخت و به نرم افزار مربوطه مسلط شد به طوری که توانست در یک شرکتَ پخش استخدام شود اگر چه ابتدا حقوقش کم بود ، امامدیر شرکت به خاطر دقت و مهارت او در کارهایش حقوقش را افزایش داد . ضمن اینکه بعد از ساعات اداری کالای شرکت را پخش می کرد و از این طریق نیز در آمدی کسب نمود . بعدها با سرمایه ای که اندوخته بود شرکت پخشی برای خود راه اندازی کرد. در حال حاضر چندین نفر نیزد رشرکت او مشغول کار هستند .


امیر هر گاه به یاد مرد متشخصی که در پارک او  را راهنمایی کرده بود و مسیرزنندگی اش را تغییر داده بود ، می افتد از او به نیکی یاد می کند .

 

 

 

 

 

 

داستان شماره چهار 

نویسنده کوروش کرد

بقیه داستان از نگاه نویسنده

 

امیر جوانی است که دیپلم گرفته است ، چندین ماه است که در جستجوی کار است و تاکنون موفق به یافتن شغلی برای خود نشده است .او اکنون احساس ناامیدی می کند ، اعتقاد دارد این مدرک که او دارد ارزشی ندارد و یافتن کار با آن امکان پذیر نیست و به همین خاطر هر روز که می گذرد احساس ناامیدی در او بیشتر می شود یک روز در حالی که با ناراحتی در یک پارک قدم می زد بر روی یک نیمکت نشست و خیره به جایی نامعلوم چشم دوخت .

در این هنگام مرد متشخصی کنار او نشست و پس از گذشت دقایقی به چهره امیر چشم دوخت و او را مورد خطاب قرار داد و گفت : پسرم ، به نظر می رسد ناراحتی ؟!

امیر با بی اعتنایی جواب داد .چیز مهمی نیست .اما بار دیگر آن مرد از او درخواست کرد دلیل ناراحتی خود را بگوید . سرانجام امیر علت ناراحتی خود را برای اوبیان کرد .

آن مرد با لبخند شروع به صحبت با امیر کرد و این گفت و گو حدود یک ساعت به طول انجامید.پس از این ملاقات امیر بسیار تحت تاثیر گفته های آن مرد قرار گرفت و احساس کرد افکار او دچار یک تحول بزرگ شده است . از آن زمان به بعد او با نگاهی متفاوت به زندگی خود نظر انداخت ،به گونه ای که با گذر زمان به موفقیت های بسیار مهم دست یافت و در زمانی که به قله های موفقیت و توانمندی دست یافت ، بارها و بارها از این ملاقات شگفت انگیز و تاثیرگذار خود نام برد . او روزی در اوج موفقیت و در گفت و گو با یک روزنامه ، گفته های آن مرد را به شرح زیر بیان کرد :

دریک نگاه میتونم بگم که اون مرد کلید درونی وساختاری منو فشرد وباتشویق من،منوبه کشف درون خودم هدایت کردوبا چندتوصیه راه منو ازمیون هزاران راه بی سروته درون دلم مشخص ومعین کرد.

اول از راههای درونیم ، خدا وخودمو بهم نشون داد و گفت تمام سختی راه فقط دربرداشتن قدم اوله،   هر کاری در اول سخت یا با مخاطره یاغیر ممکن بنظرمیرسه که باتوکل بخدا  و کمک از حربه مشاوره با یکی دو دوست وگذاشتن قدم اول همه چی شروع شده وبا زیر پا گذاشتن غروروانجام کارحلال ازخط شروع میگذریم.

درقدم اول به محاسبه زمان هایی پرداختم که در اختیارداشتم وتلفات اونو  نوشتم ودیدم که درحدود10ساعت زمان درهرروز ازدست میدم وهمونا روبرنامه ریزی کردم وپرشون کردم.  مطالعه وبرنامه ریزی دراول صبح،اجرا با تمام قوا در مدت روز ونتیجه گیری ومحاسبه در آخر شب،نتیجه وحشتناک بود،ثبت یک شرکت با 60000تومان وکاریابی در مدت یک هفته ودر اولین کارانجام شده درحدود240000  تومان درآمد داشتم و ادامه همین مسیردرروزهای دیگر،من در یک ماه ونیم هفت میلیون تومان کار کردم وهمیشه این توصیه که به هیچ مبلغی مغرور نشو کارمو ادامه دادم وانجام هر کار ،  کاردیگری برایم می آوردودر هر کار اسم خوبی از خودم بجا می گذاشتم وقدم به قدم به پیمانکاری خوشنام تبدیل وبا بکار گرفتن چند نفر کارمو توسعه دادم وهم اکنون درخدمت شما هستم، من در همان زمان های تحلیل شده وتلف شده توانستم درسمو هم ادامه بدم ودر نظام مهندسی،کارشناسی دادگستری وارائه چند مقاله وشرکت در جشنواره های مختلف استعدادهای دیگر خود را نشان دادم.خلاصه اینکه سخت ترین مرحله فقط برداشتن قدم اول است وبعد ازآن به دور بودن از غرور وکمک به دیگران است واین یک داستان کاملا حقیقی است

 

 

 

 

 

داستان شماره سه 

نویسنده محسن  خدایی

بقیه داستان از نگاه نویسنده

 

خداوند وقتی انسان را آفرید قوانینی را هم آفرید و در اختیار انسان قرار داد و به او گفت که تو می توانی با کشف این قوانین و استفاده از آنها در زندگی خود هر کاری می خواهی انجام دهی و من که خالق تو هستم هر کار خوب یا بدی که انجام بدهی به تو ملهت می دهم تا زندگی دنیایی را تمام کنی و بعد تو را پاداش خواهم داد یا مجازات خواهم کرد. این قوانین خیلی گسترده هستند که شامل جاذبه زمین، قانون نیوتن و .... می باشند. این قوانین به قدری زیاد هستند که هنوز مقدار خیلی زیادی از آنها کشف نشده اند. ولی ما باید از همان مقداری که کشف شده است برای بهتر کردن زندگی خود نهایت استفاده را بکنیم. ما این قوانین را دسته بندی می کنیم و نام علم را بر آن می گذاریم مانند علم فیزیک. اکنون علم جدیدی به وجود آمده است به نام علم موفقیت چرا از این علم و قوانین آن استفاده نمی کنی. من که گیج شده بودم گفتم یعنی چه؟ مگر چنین علمی وجود دارد.

 او گفت: البته که وجود دارد فقط در دانشگاه تدریس نمی شود. گفتم مگر می شود تمام افراد موفق توسط خانواده حمایت شده اند و تا مقاطع بالا تحصیل کرده اند و یا از ثروت پدرشان استفاده کرده اند، مگر می شود با استفاده از چند تا قانون با آنها رقابت کرد ؟

 مرد گفت مشکل تو این است که هنوز در مورد این علم چیزی نمی دانی. بیشتر افراد موفق تحصیلات دانشگاهی نداشتند مثلاً ادیسون وقتی به مدرسه رفت او را از مدرسه بیرون کردند و به خانواده اش گفتند که او توانایی یادگیری در مدرسه را ندارد و آقای بیل گیتس که رئیس بزرگترین شرکت دنیا به نام مایکروسافت است دانشگاه را رها کرد. اما در مورد پول اکثرا افراد موفق از نظر مالی هیچ چیزی نداشتند و با زحمت و تلاش و به کمک فکرشان به هر جایی که می خواستند رسیدند. والت دیزنی یک روستایی بود که به خاطر نداشتن پول با زغال روی دیوار طویله نقاشی می کشید آقای برایان تریسی که اکنون مشاور مالی بزرگترین شرکتهای دنیا است و خودش چندین شرکت بزرگ دارد در سال آخر دبیرستان تحصیل را رها کرده بود کار کارگری در رستوران انجام می داد و حتی پول کافی برای سیر کردن شکم خود و خانواده اش نداشت. داستان افراد موفق را بخوان تمام آنها از هیچ به همه چیز رسیدند. آیا می دانستی که 20 درصد افراد جامعه 80 درصد ثروت جامعه را در اختیار دارند و این در تمام دنیا ثابت است. آیا می دانستی که اکثر افراد ثروتمندی که ورشکست می شوند خیلی زود دوباره ثروت خود را به دست می آورند. محققین گفته اند که اگر تمام افراد جامعه را جمع کنیم و تمام پول را از افراد بگیریم و به طور مساوی بین آنها تقسیم کنیم یکسال بعد همان 20 درصد قبلی، 80 درصد ثروت را در اختیار خواهند داشت. می دانی چرا؟ با تعجب گفتم: نه. گفت به خاطر این که آنان علم موفقیت را یاد گرفته اند و همیشه آنرا به کار می بندند. حالا تو هم دوست داری آنرا یاد بگیری؟ با اشتیاق گفتم که البته که می خواهم.


گفت:

نکته اول: باید بدانی این است که پول درآوردن شبیه به آشپزی است تو وقتی آشپزی بلد نیستی مواد اولیه غذا را با هم مخلوط می کنی و بعد که می خوری اصلاً مزه خوبی نمی دهد ولی وقتی دستور پخت آنرا یاد گرفتی غذا خیلی خوشمزه خواهد شد و بعد آنرا همیشه تکرار خواهی کرد. پس وقتی که راه پول درآوردن را یاد بگیری کار راحت خواهد شد، ولی ما در فرهنگ های مختلف به قدری غذا زیاد داریم که هیچ وقتی نمی توانیم بگوییم ما آشپزی را به طور کامل یاد گرفتیم پس هیچ وقت هم نمی توانیم بگوییم که راه پول درآوردن را کاملاً یاد گرفتم بلکه باید همیشه یاد بگیریم و عمل کنیم.


نکته دوم: کم رنگ ترین جوهرها از قویترین ذهن ها ماندگارترند. پس اگر می خواهی مطالب ذهنت ماندگار شود همیشه یادداشت کن. تمام مطالب مفیدی را که یاد می گیری همیشه یادداشت کن. این مطالبی را که به تو گفتم احساس خوبی در تو ایجاد خواهد کرد و این احساس تا یک روز با تو خواهد بود و بعداً فراموش خواهی کرد پس تمام نکته های آنرا یادداشت کن و همیشه به آن مراجعه کن. تمام نکتهای مفیدی را که یاد می گیری یادداشت کن. از همه مهمتر همیشه اهدافت را یادداشت کن و برای رسیدن به آن برنامه ریزی کن.


نکته سوم: که خیلی کلیدی است برنامه ریزی برای اهداف یادداشت شده است. اگر ندانی به کجا می روی به جایی نخواهی رسید. همیشه اهدافت را مشخص کن، وقتی از افراد معمولی می پرسیم اهدافت چیست پاسخی برای آن ندارند و برای همین همیشه معمولی باقی می مانند. وقتی اهداف خودت را یادداشت کردی؛ مهمترین هدفت را انتخاب کن که با رسیدن به آن تغییر زیادی در زندگیت ایجاد خواهد شد و آنرا به صورت سئوالی بالای یک کاغذ بنویس. مثلاً من چه کاری باید انجام دهم تا به صورت ماهیانه یک میلیون تومان درآمد داشته باشم. بعد 20 جواب در زیر آن برای سوالت   بنویس، تا وقتی که جوایهایت کامل نشده است شبانه روز به جوابها فکر کن حتی موقع خواب هم به جواب فکر کن تا شب ذهن تو مشغول فعالیت باشد و جوابی برایت بیابد وقتی جوابت به 20 رسید، یکی از جوابها را انتخاب کن و شروع به عمل کردن به آن جواب کن. فرق افراد موفق با افراد معمولی این است که افراد موفق اهداف خود را یادداشت می کنند و برای رسیدن به آن برنامه ریزی می کنند و بعد به برنامه هایشان عمل می کنند. کلید موفقیت در عمل کردن است، اگر اشتباه عمل کنی بهتر از این است که اصلاً عمل نکنی. اگر دیدی در جواب اول به پاسخ نرسیدی به سراغ جواب دوم برو. هیچ وقت در عمل کردن تعلل نکن دلیل بیشتر شکستها تعلل کردن و عمل نکردن است. افراد معمولی همیشه می خواهند کاری کنند ولی هیچ وقت کاری نمی کنند ولی افراد موفق همیشه کاری می کنند حتی اگر کوچک باشد. برای تمام اهدافت همین کار را بکن.


نکته چهارم: همیشه به سراغ افراد موفق برو و دلیل موفقیت آنها را بپرس. تو به اندازه کافی عمر نمی کنی که همه چیز را خودت تجربه کن. استفاده کردن از تجربه افراد موفق باعث می شود اشتباهات آنان را تکرار نکنی و سریعتر به هدفت برسی. تحقیقات نشان داده است افراد خیلی کمی به سراغ افراد موفق می روند و دلیل موفقیت آنها را می پرسند، به همین خاطر همیشه معمولی باقی می مانند. ولی افراد موفق همیشه به سراغ افراد موفقتر از خود می روند و دلیل موفقیت آنها را می پرسند. کتابها و داستان افراد موفق را همیشه بخوان.


نکته پنجم: انعطاف پذیری است. افراد موفق همیشه انعطاف پذیر هستند. انعطاف پذیری یعنی قدرت انطباق با شرایط مختلف. آیا دیده ای بعضی افراد وقتی با آنها صحبت می کنی می گویند که من از بچگی همین طور بوده ام، این بدترین جمله ای است که می تواند از دهان کسی خارج شود. ما در احادیث هم داریم که اگر کسی دو روزش مثل هم باشد ضرر کرده است. تمام افرادی که این جمله از دهانشان خارج می شود هیچ کدامشان افراد موفقی نبوده اند، برو خودت ببین تا باور کنی. برای داشتن انعطاف پذیری باید ذهن بازی داشته باشی و برای داشتن ذهن باز نباید هیچ وقت یادگیری را متوقف کنی.


نکته ششم: پشتکار است. تمام افراد موفق دارای پشتکار و اراده فوق العاده قوی بوده اند. برای رسیدن به موفقیت سختی های زیادی را باید تحمل کنی، نباید زود نا امید شوی. در طی کردن این راه اگر هدفت خیلی بزرگ باشد افراد زیادی تو را احمق خواهند دانست ولی اگر می خواهی که موفق باشی باید بگذاری که آنها فکر کنند تو احمقی. بیشتر افراد موفق و تمام دانشمندان وقتی که داشتند برای رسیدن به هدفهایشان تلاش می کردند توسط دیگران حتی نزدیکترین افراد احمق خوانده می شدند. مثلاً پاستور وقتی میکروب را کشف کرد همه او را دیوانه می دانستند و حتی وقتی که، پزشکی می خواست عمل زایمان دخترش را انجام دهد قبول کرد به شرطی دستها و وسایل پزشکی اش را استریل می کند که او دست از عقیده خود بردارد و او به خاطر حفظ جان دخترش قبول کرد ولی بعداً آن پزشک از حرف خود پشیمان شد و از پاستور عذرخواهی کرد. هر چه هدفت بزرگتر باشد سختی هایش بیشتر است و افراد بیشتری مانع تو خواهند شد ولی تو باید به قدری به کارت ایمان داشته باشی که هیچ وقت دست از کارت برنداری مگر این که بفهمی کارت اشتباه بوده است و آن وقت است که باید انعطاف پذیری داشته باشی و راهت را اصلاح کنی.


نکته هفتم: قانون تجمع است. موفقیت حاصل جمع گامهای کوچک است. هیچ کاری را برای رسیدن به هدفت کوچک نشمار زیرا تجمع این کارهای کوچک تو را به هدفت می رساند، پس همین الان شروع کن و کاری هر چند کوچک را برای رسیدن به هدفت انجام بده. هیچ وقت تعلل نکن. کامپیوتر به یکباره کامپیوتر نشد بلکه از چرتکه شروع شد و اکنون کامپیوتر است. موفقیت هم یکباره حاصل نمی شود.


نکته هشتم: برای موفق شدن نیازی نیست که ثروت داشته باشی. می توانی با خواندن کتاب و مطالعه در زمینه فروش و همین طور با شرکت در کلاسهای آموزشی در این زمینه راههای فروش موفق را یاد بگیری و بعد کالاهای افراد دیگر را بفروشی و از آنها پورسانت دریافت کنی و نکته مهم این است که اگر فروشنده خوبی باشی بدون داشتن سرمایه می توانی درآمد خوبی داشته باشی. بیشتر افراد موفق از فروش محصولات دیگران برای خود ثروت کسب کردند. مطالعه و یادگیری را هیچ وقت متوقف نکن.


نکته نهم: همیشه شکرگذار باش ولی هیچ وقت قانع نباش. قانع نبودن به معنی ناشکری نیست. اگر نان و پنیر برای خوردن داری شکر آن را به جای آور و از خوردن آن لذت ببر ولی به آن راضی نباش و برای به دست آوردن کباب تلاش کن. همیشه در هر موقعیتی، حتی در بدترین موقعیتها شکرگذار باش. خداوند می توانست تو را به صورت یک انسان معلول به دنیا بیاورد ولی این کار را نکرد پس می بینی که چه نعمت هایی در زندگی داری که از آنها بی خبری. هر روز صبح برای تمام نعمتهایی که داری شکرگذاری کن و اگر چیزی پیدا نکردی برای شکرگذاری آن وقت بدان که خیلی ناشکر هستی و باید در مورد نعمتهایی که داری بیشتر فکر کنی.


نکته دهم: اگر خواستی به گذشته فکر کنی به خاطرات خوب فکر کن تا احساس خوبی را در تو ایجاد کنند. همیشه به نعمتهایی که داری فکر کن. اگر خواستی به آینده فکر کنی به اهدافت فکر کن و این که چه کاری باید انجام دهی تا به هدفت برسی. در یک تحقیق مشخص شد که تمام افراد موفق بیشتر مواقع به اهدافشان فکر می کنند و این که چگونه به آن برسند. در دام آینده گرفتار نشو؛ زندگی چیزی است که الان می بینی اگر الان نمی توانی از زندگی لذت ببری در آینده هم نخواهی توانست حتی اگر ثروتمند شوی، در هر لحظه از زندگی و در هر شرایطی از زندگی لذت ببر و بدان مهمترین چیزی که در زندگی داری لحظه حال (الان) است.


اکنون با تمام این مطالبی که به تو گفتم کلید موفقیت در دستان تو است. تو می توانی مانند خیلی از افرادی که کتابهای موفقیت را می خوانند و عمل نمی کنند این مطالب را که شنیدی به فراموشی بسپاری و یا مانند افراد موفق به آنها عمل کنی و ببینی که چه تغییرات بزرگی در زندگی تو ایجاد می کنند. در ضمن قانون بازگشت را فراموش نکن هر کار بد یا خوبی که انجام دهی مانند بومرنگ به خودت برمی گردد پس سعی کن انسان خوبی باشد تا چیزهای خوب به سویت بازگردد. من نیز خیلی سریع به خانه رفتم و تمام آنها را یادداشت کردم و همیشه به آنها عمل می کنم.

 

 

 

 

 

داستان شماره دو

نویسنده عباس تهراني

بقیه داستان از نگاه نویسنده

 

آن مرد بعد از شنيدن  حرفهاي من گفت : مارتين لوتركينگ را مي شناسي ؟ پاسخ دادم : نه . برايم گفت مارتین لوتر کینگ در سال 1963 به‏‏عنوان مرد سال ازسوی مجله تايم برگزیده شد و در سال 1964 به‏ عنوان جوان‏ترین فرد جایزه صلح نوبل را دریافت کرد. اوج فعالیت‌های مبارزاتی مارتین لوتر کینگ در دههٔ ۱۹۶۰ و برای تصویب قانون حقوق مدنی بود. وی در سال ۱۹۶۳ در گردهمایی بزرگ طرفداران تساوی حقوق سیاهان که دربرابر بنای یادبود آبراهام لینکلن در واشنگتن دی‏سی برگزار شد، معروفترین سخنرانی خود را به ‏نام «رویایی دارم» انجام داد که از مهم‌ترین سخنرانی‌ها در تاریخ آمریکا به‌شمار می‌آید. دکتر لوتر کینگ در این سخنرانی، که در آن عبارت «رویایی دارم» تکرار می‌شد، درباره آرزوی خود سخن گفت و ابراز امیدواری کرد که زمانی در آمریکا طبق مرام و آرمان خویش زندگی کند و تحقق مساوات و برابری ذاتی انسان‌ها را به چشم ببیند. مارتین لوتر کینگ در ۴ آوریل ۱۹۶۸ در شهر ممفیس ایالت تنسی ترور شد.

 مرد از من پرسيد : خب ، روياي تو چيست ؟ جوابي نداشتم چون تا آن موقع به اين موضوع فكر نكرده بودم ، به مرد گفتم :من در خانواده اي بزرگ شده ام كه پدر ومادر من سوادي ندارند و من همين كه توانسته ام ديپلم علوم انسانيم را بگيرم خيلي هنر كرده ام چون خانواده ي من هميشه در تنگدستي بوده و پدرم كه يك بنا ميباشد براي تامين معاش زندگي هميشه متحمل سختي هاي زيادي بوده است و كسي نبوده تا من ، برادر و خواهرهايم را راهنمائي كند تا الان كه به اين سن رسيده ام و مجبورم براي برداشتن باري از روي دوش پدرم،هر كاري كه باشد انجام بدهم ودرحال حاضر دست و پا كردن يك شغل برايم بزرگترين رويا شده اما چون ما آشنائي در هيچ كجا نداريم و من هم تحصيلات دانشگاهي ندارم اين روياي من تبديل به كابوسي شده است و سرمايه اي هم ندارم كه بتوانم براي خود كسب وكاري ايجاد كنم .

 مرد گفت : من به تو حق ميدهم شرايط سخت ونا ملايمات زيادي را پشت سر گذاشته اي ولي اين سختي هاي زندگي دليل نمي شود كه تو رويا نداشته باشي ، اولويت تو قبل از پيدا كردن كار، رفتن به يك سفر اكتشافي مي باشد. گفتم : من حتي پول خريد يك شلوار دلخواه خود راهم ندارم چگونه ميتوانم به سفر بروم آنهم از نوع اكتشافي ؟ مرد تبسمي كرد و گفت : اين سفرنيازي به پول ، بليط هواپيما ، پاسپورت وويزاي سفر ندارد ! و همانطوركه صورت متعجبم را نگاه مي كرد ادامه داد ، تو بايد به" سرزمين خود " سفركني . حرفش را قطع كردم وگفتم : ببخشيد شما فكرمي كنيد من كجائي هستم ؟ من يك ايراني هستم ! مرد خنديد و گفت : دوست جوان من ، منظورم از سفربه "سرزمين خود " يعني سفري به درون و اعماق وجودي خودت ميباشد . گفتم : شما مرا به ياد كتاب " سفر به اعماق زمين " ژول ورن انداختيد . مرد گفت : دقيقا" منظور من هم همين است ، در آن كتاب شما ديديد كه عده اي با نظر دانشمندي كه اعتقاد به وجود حيات درطبقات زير زمين داشت مخالفت مي كردند اما دانشمند در يك سفر مخاطره آميز به سطوح زيرين زمين رفت وبا خود نشانه هائي از وجود حيات رابراي مخالفانش آورد و حرف و عقيده ي خود را به اثبات رساند ؛ كه اين سفر نيز در حقيقت تمثيلي از سفر به درون خود آدميست . بعد ادامه داد : پس ابتدا بايد خود واقعي خود را پيدا كني و استعدادي كه خداوند در تو به وديعه گذاشته پيدا كني وآنرا به كمال برساني چرا كه هدف از خلقت نيز همين سفر به اعماق و كشف خود ميباشد ، از همين حالا از ابتداي زندگي خود تا به امروز را مرور كن و ببين در انجام كدام كارها،احساس مفيد بودن كرده اي و در حين انجام آن از زمان غافل شد ه اي ومثل لوتركينگ كه جان خود رابر سرآرمانش گذاشت حاضري مخاطرات آن رابه عهده بگيري و بعد از اين مرحله وقتي توانستي روياي خودت را كشف كني بايستي گام دوم را برداري كه آن هم به نوعي كشف و شهود ميباشد يعني جامه ي عمل پوشاندن به آرزوي خود ، واين نكته را هم بگويم كه براي تحقق بخشيدن به آرزوي خود هر چقدر هم بزرگ باشد بايد بتواني موضوع را از زاويه ي ديگري ببيني يا به عبارت ديگر از قوه تخيل خود استفاده كني كه براي آشنائي ميتواني كتاب "خلاقيت جوهره كارآفريني " نوشته ي جليل صمد آقائي را مطالعه كني . وبعد در حاليكه دستش را به طرفم دراز كرد از جايش بلندشد وگفت : دوست من روياي خودت را پيدا كن و با من خداحافظي كرد و رفت .

 به خانه برگشتم وبه حرفهاي مرد فكر ميكردم من گاهي اوقات وتمام تابستانها را با پدرم همانطوركه گفتم شغلش بنائي بود سركارهاي ساختماني مي رفتم و هميشه آرزو داشتم يك مهندس ساختمان بشوم و بتوانم ساختمانهاي زيبا و محكم بسازم اما چطور مي توانستم مهندس شوم مني كه رشته ي علوم انساني خوانده بودم وحتي قدرت خريد كتابي را كه آن مرد گفته بود نداشتم چه برسد به ساختن خانه.واقعا" كه رويا بود و دست نيافتني . براي فراهم كردن پول كتاب به پدرم گفتم اجازه بدهد تا پيش او كار كنم كه پدرم مثل هميشه وضعيت خود را مثال زد كه اين كارها آخرو عاقبت ندارد و تا جوان هستي ميتواني كار كني و نه بيمه اي داري نه بازنشستگي ، يك روز كار داري يك هفته بيكاري و... قس عليهذه . به او اطمينان دادم فقط تا پيداكردن كارمناسب اين كاررا خواهم كرد. از فردا با پدرراهي شدم و بعد از چند روز توانستم كتاب را تهيه كنم هرچه بيشتر كتاب را مي خواندم مي ديدم بيشتر ما موضوعات را از زاويه ي خيلي تنگي نگاه مي كنيم و چون براي هرچيزي چهار چوبي درست كرده ايم نمي توانيم خارج از آن فكركنيم. كتاب ديد خوبي به من داد اما من هنوز داشتم به تحقق روياي خود فكر ميكردم واين كه چگونه مي توانستم موضوع را اززاويه ي ديگري بررسي كنم ؟ افكاري كه مي گفتند غيرممكن است داشتند همچون كودكي كه از پشت يك شيشه صورت خود را به آن مي چسباند و دفرمه اش ميكند به من شكلك درمي آورند.دو هفته تمام بود كه كار مي كردم و هر چه فكر كرده بودم به جائي نرسيده بودم و تنها چيزي كه عايدم شده بود دستهاي تاول زده ام بود ،داشتم موضوع را به كلي فراموش مي كردم ودوباره سرجاي اولم بودم.

 يك روز مهندس ناظر آمد و يك ديوار را كه پدرم ساخته بود گفت  ميبايست خراب كنند وپدربا او چانه مي زد كه در نهايت پدربا دلخوري رضايت داد و من ازروي عصبانيت  ديواري راكه نصف روز وقت صرف ساختنش كرده بوديم  دركمتر از نيم ساعت ديوانه وارخراب كردم . مهندس كه ديد ديوار خيلي سريع خراب شده به شوخي به من گفت : تو به درد خراب كردن ميخوري نه ساختن بايد بري تو گروه تخريب . فكري مثل تير از ذهنم گذشت ؛ خدايا چرا من هميشه براي رسيدن به آرزويم در فكر ساختن بودم وموضوع را از زاويه خراب كردن نديده بودم ؟ مثل شخصي بودم كه توانسته معماي پيچيده اي را حل كند ، سريع پيش مهندس رفتم وازاو پرسيدم كه شما گروه تخريب آشنا داريد؟ مهندس خنده اي كرد و گفت : بابا شوخي كردم ! من گفتم : ولي من دارم جدي ميگم !

 واز فرداي آن روز با معرفي مهندس در يك گروه تخريب مشغول كار شدم وزندگيم كاملا" در مسير ديگري افتاد به سه ماه نرسيد كه خود يك گروه تخريب تشكيل داده بودم وساختمانهاي كلنگي را خراب مي كرديم تاجاي آنها ساختمانهاي نو درست كنند وازآنجائيكه در تشكيل گروه و انتخاب افراد وسواس زيادي داشتم كارهائي راكه قبول مي كردم به بهترين نحو انجام ميدادم وهرروز با افراد بيشتري آشنا ميشدم و كارم راتوسعه مي دادم و در زماني حدود دو سال به جائي رسيدم كه چند گروه تخصصي داشتم وهرعملياتي مربوط به تخريب وساخت وسازرا قبول مي كردم وبه قول معروف سري در سرها درآورده بودم و گروههاي خود را مديريت مي كردم اما از آنجائيكه رويايم ساخت ساختمان به شكل و كيفيت دلخواهم بود شروع كردم به خريد خانه هاي كوچك و كلنگي كه با استفاده از گروه هاي خودم و يك آرشيتكت آنها را باسازي و مي فروختم و بعد ازاينكار، ساخت خانه به صورت مشاركتي با افراد را تجربه كردم و در مرحله بعد  زمين يا خانه كلنگي  در ابعاد كوچك مي خريدم وساختمان جديدي مي ساختم تا جائيكه كه امروزبعد از گذشت پنج سال ازشروع به كارم  شركت ساختماني خود را دارم و چندين مهندس برايم كار مي كنند ودرضمن دانشجوي ترم ششم رشته مديريت بازرگاني فراگيردانشگاه  پيام نور نيزهستم .

 نمي دانم اگر پنج سال پيش آن مرد را در پارك نمي ديدم جهت زندگيم به كدام سو رفته بود ؟خيلي دوست دارم ايشان را دوباره ببينم و بگويم من روياي خود را پيدا كردم و به آن جامعه عمل پوشاندم .

 راستي روياي شما چيست ؟

 

 


:

داستان شماره یک

نویسنده مجتبی مالکیان

بقیه داستان از نگاه نویسنده

 

آن مرد بزرگ به من گفت:"مدرك بزرگتر است يا ذهني كه تو داري‘جوانان زيادي به دنبال كار مي‌روند و مي‌خواهند كار پيدا كنند حتي آنهايي كه مدركشان از تو بالاتر است اما موفق نمي‌شوند چون آنها هنوز خود را نشناخته‌اند;هنوز به توانايي‌ها‘ضعف‌ها و آنچه كه واقعا آن را دوست دارند پي نبرده‌اند;اگر مدرك پاييني داري مهم نيست مهم اين است كه ذهن قدرتمندي داري و به كمك آن ميتواني خودت را بشناسي"


او حرفهاي تازه‌اي برايم مي‌گفت كه تا آن وقت نشنيده بودم من تحت تاثير حرفهاي او قرار گرفتم.
او به حرفهايش ادامه داد و گفت:"موسسات و شركتها به دنبال افرادي هستند كه كارايي‌شان را افزايش دهند;آنها واقعا به دنبال مدرك نيستند بلكه به دنبال ذهني خلاق و قدرتمند هستندكه باعث پيشرفت و حل مسائل شركت شود.


تو در ابتدا بايد خودت را بشناسي و توانايي‌هاي خفته خود را بيدار كني;بايد بفهمي كه چه چيزي را واقعا دوست داري سپس در آن زمينه با روش و نگرش متفاوتي كار بكني مثلا اگر مديريت را واقعا دوست داري براي همين عشق و علاقه‌ حاضري بدون دريافت هيچ حقوق و پاداشي در اين زمينه تحقيقات كني و تو بايد از همين روش ونگرش متفاوت استفاده كني.شايد اين كسب اطلاعات و اين تلاش تو يك سال‘دوسال و يا بيشتر طول بكشد اما وقتي پيش رئيس يك شركت بروي و در مورد ايمان و اطلاعات خود با او سخن بگويي او به شدت تحت تاثير نگرش زيباي تو به زندگي و اين زمينه قرار خواهد گرفت.اين كليد موفقيت افراد بزرگي چون اديسون‘انيشتين‘فورد و... است.
مثلا اوضاع اديسون از تو خيلي بدتر بود.او در سنين ابتدايي مدرسه را رها كرد اما با عشقي كه به علم داشت مطالب علمي را خودش مطالعه مي‌كرد.فورد هم تحصيلاتش را نيمه كاره رها كرد اما باز هم به خاطر عشق و علاقه‌اش بنيان گذار يكي از بزرگترين شركتهاي ‌خودروسازي جهان شد و هزاران تن از بزرگان كه موقعيتشان به مراتب از تو بدتر بوده است.
اصلا نگذار كه مدرك تحصيلي و موقعيت تو مانع پيشرفتت بشوند و يادت نرود كه براي تاثير در دنياي بيرون اول بايد در درون خود تحول ايجاد كني"

 

 

 



****

  تهیه و تنظیم  بخش  داستان های  خلاقانه شما : حمید میرزاآقایی

 

 

 

 

 

 

                       

 

 

 

 





 

 

               
  برای اطلاع از به روز شدن سايت  فکرنو  ، ابتدا نام و سپس  پست الکترونيکی  خود را وارد نماييد.      

 

 

 

 

         جستجو در سايت فکر نو

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی  

 

 

 

 

سایت فکرنو-سایت خلاقیت ،نوآوری و کارآفرینی

wwww.fekreno.org