|
|
|
از نو كودك شو تا خلاق باشي! همه ي كودكان خلاق اند. براي خلاق بودن بايد اول
از ذهن، تعصبات و پيشداوريها آزاد شويد. آدم خلاق كسي است كه چيزهاي تازه را
امتحان مي كند. او هرگز نميتواند مثل يك ربوت يا آدمواره رفتار كند. چرا كه
ربوتها هرگز خلاق نيستند و فقط كارهاي تكراري از آنها سر مي زند.
بنابراين دوباره كودك شو تا خلاق شوي! ـ همه بچه ها خلاق اند. همه بچه ها،
هر كجا كه به دنيا آمده باشند، خلاقند ـ اين ما هستيم كه راه خلاقيت آنها را
سد ميكنيم. ما خلاقيت آنها را خرد, نابود و زير پا له ميكنيم و بعد شروع
ميكنيم كه راه صحيح انجام كارها را به آنها آموزش دهيم.
فراموش نكنيد كه افراد خلاق هميشه سعي دارند راههاي عوضي را امتحان كنند. اگر
هميشه راه درست را برويد، هرگز خلاق نخواهيد بود، زيرا «راه صحيح» چيزي نيست جز
راه كشف شده توسط ديگران! البته با كمك راه صحيح نيز ميتوان چيزي ساخت و يا يك
توليد كننده, تهيهكننده و يا تكنسين شد، اما راه صحيح هرگز از شما يك آفريننده
يا پديدآورنده نخواهد ساخت.
تفاوت بين يك توليد كننده و يك آفريننده در چيست؟ توليد كننده راه صحيح و
معمولاً اقتصاديترين راه انجام يك كار را ميداند و ميكوشد تا با كمترين تلاش
به بيشترين نتايج دست يابد. او صرفاً يك توليد كننده است. اما يك آفريننده به
اين در و آن در ميزند. درست نميداند راه صحيح انجام يك كار كدام است، پس
بارها و بارها به جستوجو و تحقيق خود در مسيرهاي مختلف ادامه ميدهد.
چندين بار راه نادرست را طي ميكند ـ و به هر جا كه حركت كند، چيزهايي مي
آموزد؛ او از اين طريق غني تر و پخته تر مي شود. و كاري را انجام مي دهد
كه پيش از آن هيچكس موفق به انجامش نشده است در حاليكه اگر راه صحيح از
پيشتعيين شده را دنبال ميكرد، قادر نبود به آفرينش و خلاقيت برسد.
معلم يك مدرسه اي مذهبي از شاگردانش مي خواهد كه تصوير خانواده ي مقدس را
بكشند. وقتي نقاشيها را جمع ميكند، مي بيند كه بيشتر از بچه ها نقاشي هايي
معمولياي از خانوادهي مقدس كشيدهاند ـ خانوادهي مقدس در طويله، خانوادهي
مقدس سوار بر قاطر و چيزهايي از اين قبيل. اما يكي از نقاشي ها هواپيمايي را
با چهارسرنشين نشان ميداد كه سرهايشان را به شيشه هاي پنجره چسبانده بودند.
معلم صاحب نقاشي را صدا مي زند تا نقاشي اش را توضيح دهد. و به او ميگويد:
«ميتوانم بفهمم سه تا از اين سرها كه كشيدهاي مال كيست ـ حضرت يوسف، حضرت
مريم و حضرت مسيح. اما چهارمي سر چه كسي است؟ پسر بچه جواب ميدهد: «آهان، او
پونتيوس، خلبان هواپيماست!»
اين زيباست. اين خلاقيت است. معلوم ميشود كه اين بچه چيزهايي را كشف كرده است.
اما اين كار فقط از كودكان ساخته است. ما جرأت چنين كارهايي را نداريم، چرا كه
ميترسيم نكند احمق جلوه كنيم.
ولي واقعيت اين است كه يك آفريننده بايد بتواند كه حتي احمق به نظر برسد. او
بايد اين به اصطلاح آبرو و حيثيت خود را به مخاطره بيندازد. به همين دليل هم
هميشه شاعران، نقاشها، رقصندگان و موسيقيدانهايي را مي بينيم كه آدمهاي
چندان آبرومند و محترمي نيستند ولي بسيار خلاق و دوستداشتني هستند. البته تا
وقتي كه هنوز آبرويي دست و پا نكردهاند و جايزه ي نوبل نگرفتهاند چرا كه در
آن صورت و از آن لحظه به بعد خلاقيت دود ميشود و به هوا ميرود!
براستي چه اتفاقي ميافتد؟ آيا تا به حال برنده ي جايزه ي نوبلي را ديديد كه
كار ارزشمند ديگري ارائه دهد؟ و يا آدم خوشنام و سرشناسي را ديده ايد كه قادر
به انجام كار خلاقي باشد؟ او از خلاقيت وحشت دارد. چرا كه اگر دست از پا خطا
كند يا چنانچه اشتباهي رخ دهد، ديگر اعتبار و حيثيتي برايش نميماند. اين از
عهده ي او خارج است. اين است كه يك هنرمند پس از آنكه وجهه و اعتباري يافت،
ديگر مرده و بيجان ميشود.
صفت خلاق را تنها به افرادي ميتوان داد كه آماده اند حيثيت و غرور و عزت خود
را بارها و بارها در معرض تاراج قرار داده و با شهامت به استقبال كارهايي بروند
كه ديگران آن را وقت تلف كردن مي دانند. مردم هميشه افراد آفرينشگر را ديوانه
قلمداد ميكنند. البته دنيا دير يا زود به ارزش آنها پي خواهد برد. ولي اذهان
عمومي همچنان بر اين باورند كه افراد آفرينشگر آدمهاي نامتعارف و عجيبي هستند.
تمام انسانها با ظرفيت هاي لازم و كامل براي آفرينشگري و خلاقيت پا به دنيا
ميگذارند. بدون استثنا همه ي كودكان سعي دارند آفريننده باشند، اما ما دست و
پايشان را مي بنديم. ما فوراً دست به كار ميشويم تا طرز صحيح انجام كارها را
به آنها آموزش دهيم ـ و همين كه آنها راه درست را آموختند، ديگر به ربوت تبديل
ميشوند. بعد بارها و بارها همان كار صحيح را تكرار ميكنند و هر قدر بيشتر اين
كار را انجام ميدهند، بازده بهتري پيدا ميكنند و هر قدر بر كارآيي آنها
افزوده ميشود، بيشتر برايشان كف ميزنيم و به آنها جايزه ميدهيم.
در سنين بين هفت تا چهارده سالگي تغييراتي در كودك رخ ميدهد كه چگونگي آن ذهن
روانشناسان بسياري را در سراسر جهان به خود مشغول داشته است.
هر انسان در مغز خود دو نيمكره و بنابراين دو ذهن دارد. نيمكرهي چپ ذهني
غيرخلاق است ـ اين قسمت به لحاظ فني بسيار تواناست، ولي تا آنجا كه به خلاقيت
مربوط ميشود، به كلي ناتوان است؛ فقط وقتي ميتواند كاري را انجام دهد كه
قبلاً آن را آموخته باشد ـ و خيلي هم مؤثر و بي عيب و نقص كار انجام ميدهد.
نيمكره ي چپ مكانيكي است. اين نيمكره، نيمكره ي استدلال، منطق و رياضي است ـ
نيمكره ي محاسبه، مهارت، انضباط و نظم است.
نيمكره ي راست درست عكس نيمكره ي چپ عمل ميكند. نيمكره ي راست، نيمكره ي
اغتشاش است, نه نظم؛ نيمكره ي شعر و شاعري است، نه نثر؛ نيمكره ي عشق است، نه
منطق. از احساس فوقالعاده زيبايي برخوردار است. اين نيمكره داراي استعداد
بسيار عميقي در رابطه با خلاقيت و نوآوري است ـ اما كارآمد نيست، چرا كه
آفرينشگر از آنجا كه مدام مشغول آزمايش و خطاست نميتواند با كفايت و كارآمد
باشد.
آفرينشگر نميتواند يكجا بند شود. او خانهبهدوش است، كوله بارش را بر پشتش
حمل ميكند. براي ملاقاتي شبانه در شهري اتراق ميكند، اما فردا صبح دوباره بار
و بنديلش را جمع ميكند و غيبش ميزند.
او هيچگاه صاحبخانه نيست چرا كه نمي تواند در يكجا سكونت كند؛ سكونت براي او
يعني مرگ. او هميشه آمادهي خطر كردن است و خطر كردن برايش حكم وصال با معشوق
را دارد.
در هنگام تولد نيمكره ي راست فعال و نيمكره ي چپ غير فعال است. بعد ما آموزش
به كودك را آغاز مي كنيم ـ آن هم از روي ناآگاهي و به شكلي غيرعلمي. در طول
ساليان عمر اين ترفند را ميآموزيم كه چهگونه انرژي را از نيمكره ي راست به
نيمكرهي چپ جابه جا كنيم. چهطور تكمه ي بازدارندهي نيمكرهي راست را فشار
دهيم و استارت نيمكرهي چپ را روشن كنيم ـ سيستم آموزشي ما سرتا پا همين است.
از كودكستان تا دانشگاه همه ي به اصطلاح آموزش و پرورش ما همين است ـ تلاش
براي نابودي نيمكره ي راست و كمك به نيمكره ي چپ و زماني بين هفت تا چهارده
سالگي بالاخره موفق ميشويم و به هدف ميزنيم ـ آن موقع ديگر روح كودك كشته و
نابود شده است و اين است تغييري كه در سنين نوجواني _ از هفت تا چهارده سالگي
_ رخ ميدهد.
از اين پس ديگر كودك خودرو و وحشي نيست ـ او به يك شهروند رام و سربهراه مبدل
و مشغول آموختن شيوه هاي انضباطي، زبان، منطق و تمرينهاي يكنواخت شده است. در
مدرسه رقابت با ديگران را آغاز كرده و به يك آدم خودخواه تبديل ميشود و همه ي
آن چيزهاي روان نژندي را كه در اجتماع شايع است، فرا ميگيرد. او به قدرت و
پول علاقه مند شده و به اين فكر ميافتد كه چهطور به مدارج بالاي تحصيلي صعود
كند تا اقتدار بيشتري به دست آورد.
چهطور ميشود پول بيشتري داشت، خانه ي بزرگي دست و پا كرد و … او مدام از
چيزي به چيز ديگر روي ميكند. بعد نيمكره ي راست او بيش از پيش از فعاليت باز
مي ماند ـ يا صرفاً وقتي فعال ميشود كه فرد در رؤيا ـ در دورهي حركت سريع
چشم، در خواب ـ به سر ميبرد و يا گاهي كه مخدر مصرف كرده است…
بزرگترين علت كشش به مواد مخدر در غرب, صرفاً اين است كه غرب به دليل آموزش
اجباري، در نابود ساختن كامل نيمكرهي راست توفيق كامل يافته است. غرب زيادي
تحصيلكرده است ـ و در واقع در اين راه به افراط رفته است. به گونهاي كه اكنون
به نظر ميرسد ديگر چارهاي وجود ندارد؛ مگر آنكه در دانشگاهها، كالجها، و يا
مدارس ترفندي به كار گرفته شده يا وسيلهأي عرضه شود كه بتواند با كمك به
نيمكرهي راست، آن را از نو احيا كند. جلوگيري از اعتياد به مواد مخدر به
وسيله ي قانون به تنهايي غيرممكن است و تنها راه ممكن براي جلوگيري از
اعتياد, بازگشت مجدد تعادل دروني انسان است.
تقاضا براي مواد مخدر از آن روست كه فوراً دنده را عوض ميكند ـ يعني مسير
انرژي را از نيمكرهي چپ به نيمكرهي راست تغيير ميدهد. همه ي هنر مواد مخدر
همين است. قرنها الكل چنين وظيفهاي را بر عهده داشته، اما اكنون مواد مخدر
جاي الكل را گرفته است؛ ال اس دي، ماري جوآنا، سايلوسايبين و … براحتي در دسترس
هستند و پيشبيني ميشود كه در آينده حتي مواد مخدر قويتري هم به بازار
بيايند.
در اين ميان نميتوان مصرف كننده ي ماده ي مخدر را تبهكار دانست بلكه در
واقع اين سياستمداران و كارشناسهاي آموزش و پرورش هستند كه تبهكارند. آنها
گناهكارند. چرا كه ذهن آدمها را به افراط كشانده اند ـ به افراطي كه نوشداروي
آن تنها عصيان است. و چه نياز شديدي! شعر و شاعري به كلي از زندگي مردم محو شده
است، زيبايي رخت بربسته و چهرهي عشق ديگر پيدا نيست. در عوض پول، قدرت و نفوذ
به تنها خدايان روي زمين تبديل شده اند.
بشريت چهطور ميتواند بدون عشق و شعر و لذت و جشن و پايكوبي به حيات ادامه
دهد؟ اين زندگي ديري نخواهد پاييد و انتظار از نسلهاي جديد نيز غيرمنصفانه و
بيهوده به نظر ميرسد. اين موضوع كه مصرفكنندگان مواد مخدر تقريباً هميشه جزو
اخراجيها هستند, مسلماً اتفاقي نيست. آنها از صحنه ي دانشگاهها، كالجها و
مدارس محو ميشوند. و اين بخشي از همان عصيان است.
همين كه انسان لذت مصرف مواد مخدر را چشيد، ترك دادن او بسيار دشوار خواهد
بود. مواد مخدر فقط هنگامي ميتواند كنار گذاشته شود كه راههاي بهتري را بتوان
براي آزاد ساختن قريحه ي شعر و شاعري يافت.
مراقبه راه بهتري است و ضررش هم از هر نوع ماده ي شيميايي كمتر است. در حقيقت
مراقبه به هيچ وجه زيان آور نيست بلكه بسيار مفيد است. علاوه بر اين, مراقبه
دقيقاً همان تأثير را دارد، يعني كليد ذهن تو را از نيمكره ي چپ به نيمكره ي
راست جابه جا ميكند و ظرفيت دروني خلاقيت را در تو آزاد ميسازد.
با فاجعه ي عظيمي كه قرار است در سراسر دنيا از طريق مواد مخدر اتفاق بيفتد،
تنها از يك راه ميتوان مقابله كرد و آن مراقبه است. هيچ راه ديگري وجود ندارد.
اگر مراقبه به طور روزافزون رواج يابد و بيش از پيش در زندگي مردم وارد شود
ديگر جايي براي مواد مخدر باقي نميماند.
پس آموزش نيز بايد به اين سمت سوق داده شود. اي كاش به كودكان بياموزند كه در
ذهنشان هر دو نيمكره وجود دارد و به آنها ياد بدهند چهطور و چه وقت از هر يك
از تواناييهاي خود استفاده كنند. موقعيت هايي وجود دارند كه در آن فقط به
نيمكره ي چپ مغز احتياج است. مثلاً به هنگام انجام محاسبات تجاري, ولي اوقاتي
هم هستند كه فقط به نيمكرهي راست نياز داريم.
نيمكره ي راست هدف است و نيمكره ي چپ, وسيله. نيمكرهي چپ بايد در خدمت
نيمكره ي راست باشد. نيمكرهي راست ارباب است ـ زيرا تو پول درميآوري، فقط به
اين خاطر كه ميخواهي از زندگي ات لذت ببري و آن را جشن بگيري. تو ميخواهي يك
ترازنامه ي بانكي مشخص داشته باشي كه بتواني فقط عشق كني. تو كار ميكني كه
فقط بتواني بازي كرده باشي و يا اينكه فقط بتواني لحظه اي بيارآمي و استراحت
كني. پس اين آرامش است كه هدف باقي ميماند، كار هدف نيست.
موازين اخلاقي كار از بقاياي گذشته است و بايد آن را دور ريخت و انقلابي حقيقي
در دنياي آموزش و پرورش به راه انداخت. مردم را ـ كودكان را ـ نبايد به رعايت
الگوهاي تكراري وادار كرد. واقعاً آموزش شما چيست؟ آيا تا به حال آن را دقيقاً
بررسي كردهايد؟ آيا هيچ شده درباره اش عميقاً بينديشيد؟
آموزش صرفاً يك پرورش حافظه است, از اين راه باهوش نميشويم، بلكه مرتباً
بيهوش و بيهوش تر مي شويم و آخر سر يك احمق تمامعيار از كار در مي آييم!
بچهها در بدو ورود به مدرسه بسيار باهوشند, اما بندرت ممكن است كسي پايش را از
دانشگاه بيرون بگذارد و هنوز باهوش باشد ـ اين اتفاق بسيار نادري است. دانشگاه
تقريباً هميشه در كارش موفق است, بله شما با مدرك بيرون مي آييد، ولي اين
مدارج تحصيلي را به قيمت گزافي به دست آورده ايد ـ به قيمت از دست دادن هوش و
لذت زندگي. چرا؟ چون كاركرد نيمكره ي راست خود را از دست داده ايد. و چه
آموخته ايد؟ اطلاعات. ذهن شما پر از محفوظات است؛ ميتوانيد تكرار كنيد، توان
آن را داريد كه از نو توليد كنيد. داستان امتحاناتي هم كه مي دهيد همين است ـ
در امتحانات هم كسي باهوش تلقي ميشود كه بتواند همه ي آن محفوظات بلعيده را
استفراغ كند. ابتدا مجبور است همه را ببلعد و بعد در اوراق امتحاني همه را يكجا
بالا بياورد. اگر توانستيد به شكل كارآمد و مؤثري استفراغ كنيد، خب شكي نيست كه
باهوش هستيد. اگر دقيقاً همان چيزي را كه به خوردتان دادهاند، استفراغ كنيد،
هوشمندي خود را ثابت كرده ايد.
ولي واقعيت اين است كه شما فقط هنگامي مي توانيد عين همان چيز را به صورت اول
استفراغ كنيد كه آن را هضم نكرده باشيد. اين را فراموش نكنيد! شايد چيز ديگري ـ
مثلاً خون ـ بالا بياوريد، اما همان لقمه ناني كه خورده بوديد بالا نخواهد آمد؛
چرا كه هضم ديگر ناپديد شده و بنابراين شما بايد آن را آن پايين، بدون هضم كردن
در معدهتان نگه داريد ـ آن وقت ديگر خيلي خيلي باهوش قلمداد ميشويد.
احمقترين آدمها كساني هستند كه ديگران آنها را از همه باهوشتر ميدانند. اين
تأسف بارترين حالتي است كه ميتواند وجود داشته باشد.
آدم باهوش با اين سيستم آموزشي هماهنگ نميشود. آيا ميدانيد آلبرت انيشتين
نتوانست در امتحان ورود به دانشگاه قبول شود؟ آن هم با چنان هوش خلاقي!. البته
به خاطر همان هوش خلاق بود كه انيشتين نميتوانست به همان شيوهي احمقانه ي
ديگران رفتار كند.
همه ي به اصطلاح برندگان مدال طلا در مدارس، كالجها و دانشگاهها كجا هستند؟
آنها هرگز به درد بخور از كار درنميآيند. افتخار و سرافرازي آنها به
مدالهاي طلايشان ختم ميشود، بعد ديگر هيچ اثري از آنها نيست؛ زندگي هيچ ديني
نسبت به آنها ندارد. براستي چه بر سر اين گونه آدمها ميآيد؟ ما آنها را
نابود كرده ايم. آنها گواهينامه هايشان را خريده و همه را گم كرده اند و
اكنون فقط يدك كش همه ي گواهينامه ها و درجهها و مدال ها هستند.
اين نوع آموزش را بايد به كل دگرگون كرد. بايد لذت و نشاط بيشتري را به كلاس
هاي درس آورد. بايد بي نظمي بيشتري به دانشگاهها بخشيد ـ پايكوبي بيشتر، آواز
بيشتر، شعر و شاعري بيشتر، خلاقيت بيشتر و هوش بيشتر. اين همه وابستگي به
محفوظات را بايد كنار گذاشت.
بايد به مردم كمك كرد تا باهوشتر باشند. وقتي كسي به شيوه ي جديدي پاسخ
ميدهد، بايد برايش ارزش قائل شد. هيچ پاسخ صحيحي نبايد در بين باشد. چرا كه
پاسخ صحيح واحدي وجود ندارد. پاسخ فقط يا احمقانه است يا هوشمندانه. دسته بندي
درست و نادرست خودش اشتباه است، هيچ پاسخ درست و يا نادرستي وجود ندارد. پاسخ
يا تكراري و احمقانه است و يا خلاق، مسئولانه و هوشمندانه. حتي اگر پاسخ تكراري
ظاهراً صحيح باشد، نبايد بهاي چنداني به آن داد ـ چون فقط يك چيز تكراري است و
بر عكس حتي اگر پاسخ هوشمندانه كاملاً صحيح نبود و با نظرات و انديشه هاي كهنه
جور در نمي آمد، بايد آن را تحسين كرد، چون تازه است و نشانه ي هوشمندي.
براي خلاق بودن بايد همه ي آن چيزهايي كه اجتماع برايتان بافته، رشته كنيد.
همه ي آن كارهايي كه پدر و مادر و آموزگارانتان بر سر شما آورده اند خنثي
كنيد. همه ي رشته هاي پليس و سياستمدارها و تبليغاتچي ها را پنبه كنيد ـ و
بعد خواهيد ديد از نو خلاق ميشويد و دوباره همان شور و هيجاني كه از آن آغاز
داشتيد، قلب شما را به تپش درخواهد آورد. آن شور و سرمستي سركوبشده هنوز در
قلب شما در انتظار است. ميتوانيد حلقه هاي درهمپيچيده ي آن را از هم باز
كنيد. و وقتي پيچ ها و گرههاي آن انرژي خلاق از هم باز شد و به جريان درآمد،
آنگاه شما متدين واقعي هستيد. خداشناس كسي است كه خلاق است. همه خلاق به دنيا
مي آيند، اما فقط عده ي معدودي از مردم خلاق باقي مي مانند.
شما ميتوانيد كه خود را از دام برهانيد. البته شهامت زيادي لازم است زيرا وقتي
شروع مي كنيد تا بلاهايي را كه اجتماع بر سرتان آورده است نقش بر آب كنيد،
احترام و اعتبار خود را از دست مي دهيد. ديگر كسي شما را لايق احترام نميداند
و از نظر ديگران غول بيشاخ و دم و عجيب و غريبي ميشويد كه با ديدنتان پيش خود
فكر ميكنند: « اين بيچاره چه بدبختياي سرش آمده كه به اين روز افتاده!» اين
بزرگترين شهامتي است كه بايد به خرج دهيد ـ شهامت پاگذاشتن در زندگياي كه در
آن, مردم شما را موجود عجيب و غريبي تصور كنند.
طبيعتاً بايد خطر كنيد. چرا كه اگر ميخواهيد خلاق باشيد، بايد خطر كردن پيشهي
شما باشد. مطمئن باشيد كه به زحمتش ميارزد. كمي خلاقيت, ارزشمندتر از كل اين
جهان و قلمرو آن است.
****
|
|
|